من حقیقت را در زنجیر دیدهام
«من از تاريخ جز نفرت چيزي در دل ندارم.» اين جملهاي است که در واپسين روزهاي اسفند 1376 بيضايي در پاسخ به پرسشي که نگارنده در يک گفتوگوي مشترک با جهانبخش نورايي با وي که در شمارهي سوم دوهفته نامهي «فيلم و سينما» به سردبيري نگارنده بيان کرد و باعث حيرت برخي خوانندگان اين گفتوگو شد که همواره بيضايي را به تاريخزدگي و ستايش از آن متهم ميکردند. من هم تا پيش از آن گفتوگو همين عقيده را داشتم و البته اين ويژگي را از جمله نقاط قوت بيضايي ميدانستم و ميدانم. چون سالها پيش در جايي از قول او خوانده بودم که تاريخ متر ومعياري است براي اندازهگيري راه آينده. (نقل بهمضمون) يا به تعبير چپهاي قديمي، «گذشته چراغ راه آينده است» و هميشه فکر ميکردم که تنها خاصيت تاريخ شايد همين باشد.
به عبارت ديگر کنکاش او در اوراق پراکنده و به قول خودش در همان گفتوگوي جمعي «خونبار و خشونتبار تاريخ»، نه به قصد ستايش و افتخار به آنچه بودهايم بلکه ريشهيابي چيزهايي است که در امروز شاهديم و ظاهرأ همچنان شاهد خواهيم بود. خودش در گفتوگويي با مجلهي معتبر «سايت اند ساند» به تاريخ 1979گفته است: «من در جستوجوي زباني هستم که از مينياتورها، اساطير و تمدن ايراني الهام گرفته باشد. من حامل اينها در زمانهاي که خود در آن به سر ميبرم هستم. تمامي کار خلاق من با تاريخ ايران، با گذشته ايران و کاري که ميتوانيم در شرايط جديد پذيرش تأثير فرهنگ و تمدن غربي با آن گذشته بکنيم، سر و کار دارد.
اينها مسائلي است که براي من و کشورم مطرحند.» واقعيت اين است که تاريخ اين سرزمين مملو از زخمهايي است که بر پيکر مردمي وارد شده که در تاريخهاي رسمي نامي از آنها برده نشده يا اگر ذکري ازشان به ميان آمده بيشتر به عنوان مشتي غارتگر، طماع و عقب مانده بوده است. مثل آسياباني که به گفتهي تاريخ رسمي به طمع مال يزدگرد ساساني آخرين پادشاه اين سلسله را کشت و طومار حکومتهاي ايراني را درهم پيچيد. اما بيضايي در دل اين واقعه که ممکن است درست هم باشد به کالبدشکافي جامعهاي ميپردازد که مردمانش چنان از جور حاکمان به تنگ آمدهاند که در مقابل نیروی فرهنگي تازه که ميتواند يا تصور ميکردند ميتواند آنان را از ستم تاريخي برهاند، شادمانانه قوم مهاجم را در آغوش ميگيرند.
و مگر امروز نميبينيم که مردماني در آفريقا، خاورميانه و جهان عرب، به شوق رهايي از استبداد ديرپايي که برشان حاکم بوده، با همين رويکرد به پيشواز بيگانه ميروند و در خيابانها حضورشان را با فرياد درخواست ميکنند؟ بيآنکه حتي از سرنوشت افغانستان و عراق عبرت بگيرند که چگونه تيول ناجيان خود از چنگال استبداد شدهاند. باري در «مرگ يزدگرد» بيضايي مقولهي قدرت را به قول امروزيها به چالش ميکشد. اين نمايش ـ و بعدها فيلمش ـ به شيوهي فاصلهگذاري اجرا شده و صورتکهايي که هر يک نشانهي قدر قدرتي هستند، بين بازيگران دستبهدست ميچرخد. صورتک شاه در مقابل چهرهي هرکس قرار ميگيرد ـ حتي آسيابان، همسر و دخترش ـ او را به قدرقدرت تبديل ميکند.
به عبارت ديگر او در اين اثر، مقولهي ديکتاتوري را به مثابهي آفتي براي جامعه به چالش ميکشد و حرفش اين است که فرقي نميکند حاکم از تبار شاهان باشد يا از ميان پابرهنگان. وقتي که نهاد حکومت بر مبناي روحيهي خدايگاني شکل گرفته و نقش مردم در آن اندک باشد، نتيجه چيزي خواهد شد که امروز در جهان شاهدش هستيم. اغلب حاکمان امروزي يا خود انقلابي و ضد ظلم وستم بودهاند يا از ميان تودههاي مردم برخاسته و با بيرق سپيد به ميدان آمده اما اندکي بعد به همان حاکمي بدل شدهاند که عليه او قيام کردهاند. چون جاي مردمان در مناسبات مربوط به تحولات تاريخي بيشتر در حد سياهيلشکر بوده است. در نمايشنامهي «خاطرات هنرپيشهي نقش دوم» او نقش منفعلانهي مردم در رويدادهاي تاريخي را که معمولا بازيچهي دست حاکمان قرار ميگيرند، بيان کرده است.
در جايي از فيلم نيمهتاريخي «چريکهي تارا» جنگجويي که به شکلي روياگونه يا بهتر آنکه بگوييم وهمگونه بر تارا نازل ميشود، در پاسخ تارا که ميپرسد اين شمشيري که در دست توست از آن خود توست يا ميراث اجدادي است، ميگويد: «نه فقط مال من، مال تبار من است. من مرديام از يک تبار تاريخي. همهي زندگي تبار من به جنگ گذشت. کدام جنگ؟ در هيچ جا نامي از ما برده نشده. همه چيز اندک اندک از ميان رفت. همه نشانهها گم شد. از ما روي زمين هيچ نشاني نمانده است بجز اين شمشير.» مرد تاريخي در اين فيلم نمايندهي تمامي کساني است که بخشي از هويت تاريخي ما را با خون و شمشير رقم زدهاند اما در هيچ تاريخي ازشان نامي برده نشده مگر به بدنامي. همين است که ميبينيم در پايان فيلم شمشير که نمادي است از خشونت، از سوي مرد که واقعيت عيني ندارد به تارا ميرسد و عينيت پيدا ميکند.
اين شمشيري است که امروز هم در دست ماست. ما که زبان گفتوگو را وانهاده و به شمشير تکيه زدهايم. اما ويژگي مهم بيضايي در اين است که تاريخ و اساطير را بههم پيوند ميزند تا باز هم ريشههاي اين خشونت تاريخي را در فرهنگ ما بيشتر بشناساند. او از مرز واقعيت (تاريخ) عبور ميکند و به دنياي بيتاريخ اساطير ميرود تا بگويد که اساس فرهنگي که بر ما غالب شده، عمري به درازاي پيدايش اين ملت دارد. به اين ترتيب او تاريخ را با اساطير که واقعيت ندارند اما ميتوانند بازتابدهندهي حقيقت وجودي يک ملت باشد پيوند ميزند و آن را به زمانهاي که در آن به سر ميبريم ميآورد و آنها را معاصر ميکند. به همين دليل مضمون اغلب آثارش تلخ و گزندهاند. حتي فيلمهاي شهري و غيرتاريخياش. از «رگبار» و «کلاغ» گرفته تا «شايد وقتي ديگر»، «مسافران»، «سگکشي» و «وقتي همه خوابيم». اين تلخانديشي که برخي از آن به معناي بدبيني تعبير ميکنند، ريشه در همان گذشتهاي دارد که بيضايي در آثار تاريخياش به نقد آن پرداخته است.
بنابراين نگرش او به تاريخ و گذشته برخلاف برخي همنسلانش، نگرشي نوستالژيک و حسرتخوارانه نيست. چه در آثاري که به دوران پيش از تاريخ (اساطيري) ميپردازد مثل «اژدهاک»، «آرش» و «کارنامهي بندار بيدخش»، چه آن دسته که به تاريخ دور اين سرزمين پرداخته مثل «فتحنامهي کلات»، «طومار شيخ شرزين»، «ميرکفن پوش»، «ديوان بلخ»، «تاريخ سري سلطان در آبسکون»، «جنگنامهي غلامان عيار تنها»، «آهو سلندر»، «طلحک و ديگران» که دورهي تاريخي سلطهي اعقاب مغولان بر ايران را در برميگيرد و چه در آثاري همچون «ندبه» (دورهي قاجاريه)، «کلاغ»، «شايد وقتي ديگر»، فيلمنامهي «اشغال» (دورهي پهلوي) و... که تاريخ معاصر را مورد نقد و تحليل قرار داده است. در هر حال او به گشتوگذار و پرسهزنياش در تاريخ ادامه داده و ميدهد تا بلکه از اين رهگذر، نقاط ناسور هويت ما را که همواره قرباني تاريخ شدهايم تبيين کند.
حالا ممکن است برخي بر اثر جهل تاريخي اين روکرد را به حساب واپسگرايي او بگذارند که اين ظلم مضاعفي است در مورد هنرمندي که بيشترين خدمت را به فرهنگ و هنر اين سرزمين کرده – براستي کداميک از مدعيان ايراني بودن در زمينهي فرهنگ ملي ما اين حجم اثر تاريخي آفريدهاند؟ و برخي ديگر نيز از روي تعصب کور نسبت به گذشتهي ايران او را ستايشگر گذشته ميدانند. در کدام يک از آثار تاريخي بيضايي، چيزي در ستايش آنچه بودهايم مييابيم؟ کافي است يک بار ديگر اين آثار را مرور کنيم. همهاش در نقد قدرت و ظلم و ستمي است که از سوي حاکمان بر مردمان روا داشته شده است. ديوان بلخ، طومار شيخ شرزين، کارنامه بندار بيدخش، مير کفنپوش، تاريخ سري سلطان در آبسکون، عيارنامه و ديباچه نوين شاهنامه، مشحون از خون دلهايي است که نخبگان اين ديار براي سربلندي سرزمينشان خوردهاند. کافي است فيلمنامهي بسيار تکاندهندهي «ديباچهي نوين شاهنامه» را بار ديگر مرور کنيم تا از درد و رنجي که در راه خلق شاهنامه بر ابوالقاسم فردوسي رفته با خبر شويم.
چيزي که جز يک داستان جعلي در مورد بيالتفاتي سلطان محمود غزنوي نسبت به مردي که «بسي رنج برد در اين سال سي» و عدم پرداخت حقالتحریر وعده داده شده به او، سخني از آن به ميان نيامده است. اما يک نکتهي تاريخي را نيز نبايد فراموش کرد. اينکه اغلب آثار تاريخي بيضايي در زمانهاي خلق شدهاند که ايران در مرحلهيگذار از فرهنگ ملي و غرق شدن در فرهنگ بيگانه دستوپا ميزد. دوراني که براي رسيدن به تمدن بزرگ، تنها نمايشي پرزرقوبرق در تخت جمشيد بر پا شد تا چشم سران جهان به جمال اجداد تاريخي ما در ازمنهي گذشته روشن شود و هيچ کس به اين فکر نکرد که حتي کيک چند طبقهي اين مراسم پرشکوه نيز از فرانسه با يک هواپيماي اختصاصي به پارسه آورده شد! لابد چون ايرانيان نميتوانستند حتي يک کيک ناقابل هم توليد کنند! در همان حالي که سران کشورها شاهد رژه انبوهي مرد در لباسهاي عجيبوغريب – پياده و سواره – بودند و لابد در دل خود به اين شکوه ساختگي ميخنديدند، در و ديوار شهرها پر بود از نشانههاي فرهنگ بيگانه.
در چنين شرايطي بود که بيضايي کوشيد با خلق آثار تاريخي، همان تاريخي را که حکومت در پارسه شکوه و جلالش به رخ بيگانگان ميکشيد مورد نقد و کالبدشکافي قرار دهد و از دل آن خشونتي تمامعيار را بيرون بکشد. نه فقط تاريخ ايران که بيضايي در رويکردهاي تاريخياش همواره کوشيده است از منظري تازه به وقايع نگاه کند. کافي است به فيلمنامهي درخشان «روز واقعه» بنگريم. اين اثري است که برخي معتقدند بيضايي آن را براي تبرئهي خود از برخي اتهامات نگاشته اما من معتقدم اين اثر که در پرداخت سينمايياش متأسفانه دچار تحريفهايي شد، با دل و جان نوشته شده نه از روي اجبار يا وحشت و عافيتجويي. بهراستي چه کسي ميتوانست براي نمايش شخصيت يک قديس که طبق فتواي علماي ديني نمايش پيکرش بر پرده سينما ممنوع است، راهي تازه و در عين حال تأثيرگذارتر از آنچه در «روز واقعه» ميبينيم، بيابد و تماشاگر را در حس حضور او شريک کند؟ ميدانيم که شخصيت محوري اين اثر نه جوان نصراني به نام شبلي است که در تحريف اجباري در بدو معرفي، مسلمان شده و به عبدالله تغير نام داده، نيست بلکه شخص امام سوم شيعيان است که در مسير رسيدن به کوفه از هر وادياي که گذر کرده نشانهاي از حضور معنوي خود بر جاي گذاشته است.
روشي که بيضايي در نمايش اين حضور قدسي برگزيده بهراستي خلاقانه و بينظير است. حس کردن به جاي ديدن. و اينکه هنوز هم هنرمندانِ مدعي دينداري نتوانستهاند اثري همسنگ «روز واقعه» خلق کنند که آن واقعهي تاريخي را به اين زيبايي تصوير کند. ميدانيم که او از کودکي دلبستهي جنبههاي نمايشي تعزيه بوده و در اين اثر از شگردهاي تعزيه به عنوان هنري قدسي به خوبي بهره گرفته است و البته همين شيوه را در فيلم معاصر «مسافران» نيز به کار گرفته است که بررسي و چند و چون آن از حوصلهي اين نوشته خارج است. به اين واپسين ديالوگ «روز واقعه» توجه کنيم که بيانگر جوهر اصلي اين واقعهي ديني/تاريخي است و من نظيرش را از زبان هيچ روضهخوان و مداحي نشنيدهام: «من حقيقت را در زنجير ديدهام. من حقيقت را پارهپاره بر خاک ديدهام. من حقيقت را بر سر نيزه ديدهام.» سالهاي سال از زبان روضهخوانان، مداحان و تعزيهخوانان دربارهي سرهاي بر نيزه شنيدهايم. اما کمتر به وجه نمادين اين تصوير توجه کردهاند.
و فراموش نکنيم که اين ديالوگهاي تکان دهنده توسط کسي خلق شده که سالها مورد اتهام بوده است. در مورد گرايش يا به تعبير برخي کم خردان واپسگرايي بيضايي نيز کافي است فيلم «چريکهي تارا» را ببينم تا دريابيم که او اصلا دل خوشي از گذشته ندارد. در واپسين فصل «چريکهي تارا» اين زن افسون زده که از خشونت بيزار است شمشير مرد تاريخي را به آب مياندازد تا از شر آن آلت خشونت رها شود. اين مهمترين پيام بيضايي در واکاوي تاريخ اين سرزمين نفرين شده است. زبان تاريخي آثار او نيز همواره مورد اعجاب بوده است. دوستي تعريف ميکرد که زماني در کار نوشتن نمايشنامهاي تاريخي بوده اما در طراحي زبان نمايش بلاکليف. به واسطهي دوست ديگري نزد بيضايي ميرود و از وي کمک ميجويد. بيضايي زمان تاريخي اثر را ميپرسد و بلافاصله به او پاسخ ميدهد «برو کشف الا اسرارِ رشيدالدين ميبدي را بخوان» که بيانگر تسلط و سواد او بر اديبات کلاسيک ايران است و همين تواناييهاست که بيضايي را در جايگاهي قرار داده که براي برخي رشکبرانگيز است.
*نفرت از تاریخ/احمد طالبینژاد /ماهنامه تجربه