فردا مال ماست

از میان نامه ها

كلاراخانس بسيارعزيز،

خواهان سلامتى كامل شما هستم.

جوياى حال من‏ هستيد بايد بگويم ‏خستگى ‏و بيمارى و بى‏حوصله‏گى من ناشى ‏از يك‏ عمر زندگى زير فشارهاى‏ خردكننده ‏سياسى و مقاومت ‏ناگزير در برابر آن ‏است. در زبان ‏ما مى‏گويند: خودكرده‏راتدبيرنيست.

مثل ‏است‏كه «دل به‏ دل راه‏ دارد!»ـ داشتم براى ده شعر شما كه ‏از دفترHacia el Alba ترجمه‏كرده‏ام كارنامه فرهنگى‏تان راتنظيم مى‏كردم كه ‏نامه مورخ 16/1/94 تان رسيد با زيراكس ‏آن پنج شعر. متأسفانه ‏در معرفى‏نامه ‏شما اشتباهى پيش‏آمده: نام‏مجله‏ئى كه ‏دولت ‏شاه در1960 تعطيل‏اش‏كرد «خوشه» بود به ‏معنى Grape انگور و Epi گندم و تلفظ آنKhuche است‏ و نام فولكلور اينسوكلوپديا «كتاب كوچه» است با تلفظ Kutche به ‏معنى la Rue البته آن‏قدر مهم نيست

كه ‏به ‏اصلاح‏اش‏ بيرزد. محض ‏اطلاع خودتان عرض‏شد.

از اين ‏كه‏ شعر «بامداد» [ يا دقيق‏تر:«درجدال باخاموشى» را] ترجمه‏كرده‏ايد بسيارخوش‏حال‏ام. آقاى دكتر فرهاد شوقى سال‏ها پيش از آن ترجمه‏ دقيقى به‏ آلمانى كرده ‏است‏كه‏ بد نيست به‏ آن ‏هم نگاهى ‏بكنيد. به ‏آدرسى ‏كه ‏از ايشان ‏دارم اعتمادى ‏نيست ولى‏ چون در آلمان طبابت‏ مى‏كند يافتن تلفن‏شان نمى‏تواند مشكل‏باشد. با اين ‏كه‏ پست ‏معمولا نامه‏هاى‏ مرا نمى‏رساند بسته‏ حاوى ‏اشعار شما و نامه ‏امروزتان رسيد. همان‏طوركه ‏نوشته‏ايد دو سال قبل مجموعه‏ئى از شعرهاى چند سال ‏اخير من به ‏عنوان «مدايح بى‏صله» در سوئد منتشر شد كه بلافاصله ‏به‏ چاپ‏دوم رسيد. از ناشر خواهم خواست ‏براى شما بفرستد.

ديگر اين ‏كه‏ گمان‏ مى‏كنم نامه28 /4/93 من به ‏دست‏ شما نرسيده باشد. اين را ازآن‏ جهت‏ مى‏گويم‏ كه ‏به ‏مطالب ‏آن و از آن‏جمله‏ دعوتى‏كه ‏از شما به ‏ايران ‏كرده‏ام جوابى ‏نداده‏ايد.

لطفاسلام‏هاى قلبى‏مرا بپذيريد.

ا. شاملو




آیدا نازنین خوب خودم.
ساعت چهار یا چهارونیم است.هوا دارد شیری رنگ می شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاریهای فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید کارکنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست.برای رسالت خودم هم نیست.برای انجام وظیفه هم نیست: برای هیچ چیز نیست. برای تمام کردن احمد توست .برای آن است دیگر_به قول خودت_چیزی ازاحمد برای تو باقی نگذارد.
اما... بگذارباشد.اینها هم تمام می شود.بالاخره فردا مال ماست.
مال من و تو باهم مال آیدا و احمد با هم ...بالاخره خواهد آمد.آن شبهایی که تاصبح درکنارتو بیدار بمانم.سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که درکنارت چقدرخوشبختم.
چقدرتورا دوست دارم .چه قدر به نفس تو درکنارم احتیاج دارم چه قدر حرف دارم که با تو بگویم افسوس همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی(امروزخسته هستی)یا (چه عجب امروزشادی؟)و من به تو بگویم که : (دیگر کی می توانم ببینمت؟)و یا :تو بگویی :(می خواهم بروم.من که باشم به کارت نمی رسی.)من بگویم :(دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگربشین.)وهمین _همین و تمام آن حرفها و شعرها و سرودها یی که درروح من زبانه می کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد :
وحشت ازاینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرفها سرانجام ازعشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پرو و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.این موقع شب یا بهتربگویم سحر از تصور این چنین فاجعه ای به خود لرزیدم کارم راگذاشتم که این چند سطررا برایت بنویسم .آیدای من این پرنده دراین قفس تنگ نمی خواند.اگرمی بینی خفه و لال و خاموش است به این جهت است... بگذار فضا و محیط خودش راپیدا کند تا ببینی که چه گونه درتاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد خواند.
به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آنرا بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده زندگی دراین زندانی است که مال مانیست .که خانه ی ما نیست. که شایسته مانیست . به من بنویس که تو هم درانتظار سحری هستی که پرنده عشق ما درآن آواز خواهد خواند.
29 شهریور 42 -احمد تو
2

I BUILT MY SITE FOR FREE USING