چهار نگاه به شاملو
۱)مسعود کیمیایی
زیر سقف شکسته فلک حافظ، همیشه جنگ است، جنگی که احمد شاملو در آن شمشیر می زد، کشته می شد، می کشت تا ثابت کند همیشه عیدِ ما بی کفش است. عشق های ما روز به روز، کارمند شد. تنها شدیم، مردان قدیمی تاریخ شدند، و عشق های تازه، نابلد سوخت.
خدایا، تنمو از چاقوی کند و زنگزده، چاقوکشِ نابلد، حفظ بفرما.
یادم هست سالهای «جشن هنر» گفتیم، نسیم و زباله، «بر اعدادِ کج». یکی دو ماهی با هم رفتیم، تیام، دوتایی مینشستیم و گوش میدادیم، لبخندهای ما به هم تماشایی بود، وقتی معلم گفت بعد از این کارها، از روی زمین بلند میشوی... بیوزن میشوی... چند عکس هم از جدایی تن از زمین، به دیوار میان عکسهای دیگر بود. گفت: «من دیگه حوصله ندارم»، یعنی حوصله از زمین برم بالا، بیوزن بشمو، ندارم، بیوزنی حوصله میخواد... ما جون کندیم وزندار باشیم، اونم از زمین بریم بالا: «تیام خوب بود.» ما را در همان اندازه از جهان جدا میکرد.
اما نمیدانست اگر برود، آب دماوند در بطری گران میشود. لبخندها جاسازی دارند، طولانیترین تاریخ تا صبح تمام میشود.صبح تازه «شاملو» میآید، از سفری که چمدان نداشت. خسته بود از راهبندانِ عشق. گفت: «تازگیها خواب در تن من، صداهایی دارد که خوابم، نخوابد. شاید باید وزنمان کم شود، تا از زمین دور شویم.»
«احمد شاملو» وقتی رفت، یک پا داشت، همه عمر یک پا داشت، حالا من نمیدانم چه کنم؟ از زمین دور شد. موهای سپیدی که روی ساعت خوابیده بود. من از بیتنی، من از بیکسی، من از تنهایی و بیعشقی، من فقط یک کار کردم. چاقو برای تنِ خود واز کردم.
۲)جواد مجابی
از مشروطيت به بعد، به خاطر آشنايي با تمدن فرنگي و رواج كتاب و مطبوعات و ارج يافتن توده، «اوي» شاعر از حالت يار، سلطان يا طبيعت يا فرد خاص در مي آيد. و گاهي مي شود وطن يا مردم يا آزادي كه مي شود گفت، «اوي» سنتي مي شود ما يا تو كه حالاحضور مادي با واقعيت اجتماعي بيشتري دارد. حتي پس از نيما هم «اوي» معشوقه به سمت توصيف مجمل يا مفصل عاشق است و از صدقه سر عواطف ادبي شاعر است كه وصفي و حرفي از معشوق-به عنوان انسان ديگر-به ميان مي آيد، اگرچه در اين شعرهاي رُمانتيك طوري وانمود مي شود كه معشوق همه كاره راوي عاشق و جانِ جهان او است. خلاف آن شعار كه: زنده معشوق است و عاشق مُرده اي. شايد در كار شاملو است كه معشوق هويتي مستقل از شاعر مي يابد و جدا از او به عنوان يك انسان ديگر، زندگي مادي و معنوي دارد.
اين يك پيشرفت قابل ملاحظه در ذهنيت شاعرانه است. كه عاشق مستبد سنتي شعر، كه همه چيز در عالم شعر به ازاي حضور او عينيت و موجوديت مي يافت به هيات عاشق آزادانديش و انسان گرايي در مي آيد كه معشوق در شعرش آدم خيالي و وابسته نيست بلكه در شعر حضوري نسبتا جدا از شاعر دارد. در شعرهاي شاملو راوي به بيان دموكراتيك ادبي نزديك مي شود و «اوي» (معشوق) را مي توان جدا از خيال شاعر، در شعر و خارج از شعر به عنوان موجودي مستقل و منفرد بازشناخت. اگرچه هنوز در اين شعرها «آن ديگر» كه يار شاعر باشد هنوز هم به ازاي بيان شاعر و با صداي تك گوي او توصيف مي شود و معشوق صداي خودش را ندارد و وجودش هنوز به اختيار بيان شاعر ظهور مي يابد، اما همين قدر هم شروع خوبي است در شعر امروز براي استقلال و فرديت يافتن ديگري به عنوان معشوق يا همسر در كنار يا روياروي شاعر. تمدن دموكراتيك كه با درك فرديت خود و فهم حضور ديگري بنياد مي شود، هنوز در شعر امروز ما، از حدودي كه شاملو بيان كرده فراتر نرفته است. ياد مي گيريم كه در شعر ما ديگري هم باشد به عنوان موجودي مستقل و منفرد، با ما رابطه يي عاطفي يا غير آن برقرار كند، نه به روايت صداي ما بلكه با صدا و هيات خودش. ياد شاعرِ بزرگ ما گرامي باد.
۳)اسماعیل خویی
در كار خود به ذات خدا میماند یعنی كه هر چهرا كه میباید میداند؛ و هرچه را كه میخواهد میتواند. چون ابر بر قلّهه خیمه میزند. چون ببر بر پرتگاهها گردن میافرازد. میخواهد در گیسوان ماه چنگ بیندازد پا برنهاده پنداری بر شانههای باد. از برجهیدن نمیهراسد و درهها و افتادن را نیز میشناسد. افتادگان - كه ما باشیم- را، به دامنهی رفتارش، بر خود پذیراست؛ و بر ستیغ خویش، اما، همچون ستیغ، با خود تنهاست. زشت و دروغ را به گوهر دشمن میدارد: زیرا كه شاعر است؛ و شعر، در گوهر خجستهاش، از خانوادهی زیباییست: مانند هرچه دیگر از نیك و راست. بیرون شعر، اما، جهان جانش خار هم دارد، مار هم دارد.
در چنتهی مهارت استاد پیش رفتن "در قلمرو ِ نام". ترفندهای ناخوش هم هست، بدبختانه؛ و رستم كلام سهرابكش هم هست. اما نه! سختگیر نباشیم. دریادل است او، دل او دریاست، و دریا تلاطم هم دارد. و "غول زیبا" راست میگوید: او به راستی غولی زیباست: و غول -نوع زیبایش نیز- البته شاخ و دم هم دارد. و غول شاخ هم میزند: این روشن است: به ویژه وقتی تاریخ را نیز چیزی در حدود دم خود خیال كند: كه ناگزیر است او را دنبالهوار دنبال كند، اما نه! شیطنت نكنم. در كار شعر، وقتی كسی خداست، البته حق دارد تاریخ شعر را قلمرو خود بشمرد: چندان كه،خوش اگر داشت، ویرایشگروار، پروندهی حمیدی شاعر را كه هیچ، نام من و تبار شاعرانیام را نیز از برگهای خواندنی فصل روزگار شما بسترد. و راستش این است، گفتم، كه شعر، در ذات خویش، خواهر زیباییست: مانند هرچه دیگر از نیك و راست. و او به شكل شعر خودش میماند: به شكل شعر خودش، زیباست. غولآسا زیباست. و ما نیز میشود كه از حضور بههنگام خود به جهان دم زنیم زیرا كه او معاصر ماست. با نیك و بد البته كار دارد: هرچند میخواهد، حافظانه، خودش را باشد و، تا میتواند، حافظانه، خودش راست. جهان، در آینهی جانش، نظام كاملی از واژهست: و واژه در دهانش تیراژهست: -خدای من!- رنگینكمان شستهای از آفتاب پس از باران، هفتاد رنگ نیز بیشترش در نهاد از قالیی شگرف بفت بهاران. در آسمان پوچیی ما یك كهكشان روشن معناست: خورشیدیی از همارهی سنت در كانونش؛ بسیار و یك ستارهی نوآوری چرخنده و دمنده به پیرامونش. و بر زمین عشق پا استوار دارد. و در كجای جنگل بیداری آلونكی بنا كردهست از عطر یاس و رخشهی الماس: تا رهروان گستردههای شدن، از هر كجای رنج كه میآیند، لختی در آن بیاسایند. در چندمین قرارگاه از تاریخ این تكامل بیخستگی، بیهیچ بستگی، یك شب مهمان قهوهخانهی دنیاست. به شكل شعر خودش میماند: آری، زیباست. غولآسا زیباست. و ما نیز میتوانیم از حضور به هنگام خود به جهان دم زنیم: زیرا كه او معاصر ماست.
۴)محمد شمس لنگرودی
موضع من نسبت به شعر شاملو در سالهاي اخير، يعني پس از مرگش تا امروز تغييري نكرده است. منتهي پارهاي از انتقاداتي كه ممكن است به شعر شاملو داشته باشم را فعلا ضرورتي به گفتنش نميبينيم. شايد هنوز زمان آن نرسيده است كه بتوان شاملو را در شرايط بهتر و درستتري بازخواني همهجانبهاي كرد.
شايد بزرگترين انتقاد به بخشي از شعر شاملو همين است كه گاه ادبيات جاي شعر را در كارش ميگيرد كه البته اين امر به خودي خود گناه كبيرهاي در شعر نيست. اساس بسياري از شعرهاي حافظ و سعدي هم همين ارتقاي ادبيات به شعر است. مثلا همان شعري كه ميگويد: «قصدم آزار شماست، اگر اينگونه به رندي سخن از كامياري خويش...». اين ادبيات است كه ارتقا پيدا كرده و به شعر نزديك شده است. خب، بررسي همهجانبه همين مطلب به وقت درستتري احتياج دارد.
از مطالب ديگري كه گاه شنيده ميشود اين پرسش است كه چه دورهاي در شعر شاملو غنيتر است. يادم ميآيد يك روز در منزل شاملو بوديم و آيدا و شاملو داشتند درباره مجموعه شعرهاي شاملو حرف ميزدند و اينكه كدام مجموعه او بهتر است. آيدا اعتقاد داشت كه بهترين كتابهاي شاملو «آيدا در آينه» و «آيدا درخت و خنجر و خاطره» و كلا شعرهاي اين دوره اوست و شاملو نظر ديگري داشت. شاملو بهترين كارش را «ابراهيم در آتش» ميدانست. نظر من را هم پرسيدند كه من هم گفتم بهترين شعرها همان آيداهاست.
به نظرم از تعدادي شعر پراكنده شاملو كه كم هم نيست بگذريم، اوج شعرهاي شاملو شعرهاي سالهاي 41، 42 تا 52، 53 است. البته اين حرف به اين معنا نيست كه شعرهاي شاملو بعد از اين سالها شعرهاي خوبي نيستند. شعرهاي بعدي او اتفاقا پختهتر و عميقترند اما تعدادش بسيار كمتر است. شعرهاي خوبي مثل «در آستانه» يا «ترانههاي كوچك غربت» بيشك شعرهاي بسيار خوبي هستند.
شعرهاي شاملو هم مانند شعر بسياري از شاعران بزرگ ما مثل حافظ، سعدي، مولوي و... در يك سطح نيستند. از 420 شعر حافظ شايد نيمياش عالي است. مساله ديگر اين است كه بعضي عنوان ميكنند كه بعضي از شعرهاي شاملو به بيانيه سياسي نزديك است بنابراين شعرهاي خوبي نيستند. شايد.
اما بد و خوب شعر كه ربط زيادي به موضوعش ندارد، بيش از نيمي از شعرهاي اين مملكت عرفاني است اما هيچكس حافظ و مولوي نشد. مهم اين است كه با هر موضوعي چگونه برخورد شود. شاعران زيادي در 50 سال اخير شعر سياسي نوشتند، چرا از آنها نام درخشاني نماند. اگر شعري نزديك به بيانيه سياسي دوام ميآورد بيشك دليلش شعريت و خلاقيتي است كه در آن حضور دارد وگرنه مانند بسياري از شبه شعرها و شعارها از ياد ميرفت. اين خلاقيت را ميتوانيم در شعري مانند «بيتوته كوتاهي است جهان در فاصله گناه و دوزخ» ببينيم.
اين شعر از آن دسته شعرهايي است كه هر كسي توان گفتنش را ندارد. چه از نظر زبان چه از نظرم فرم و فضا، چه تخيل و چه عمق و انديشگي. و اما چرا بعد از سالها فترت در شعر فارسي سپهري و شاملو واخوان و ديگراني پيدا ميشوند؟ يك دليلش وضعيت روزگار است. اين روزگار است كه خالق و امكاندهنده خلاقيتهاست. تا قبل از مشروطيت زندگي ايراني مرده بود.
بعد از صفويه ايران در حال مردن به سر ميبرد. در هيچ زمينهاي خلاقيت و جوهري وجود نداشت و طبيعتا كسي در اين زمان نيز رشدي نميتوانست داشته باشد. انقلاب مشروطيت باعث زندگي دوباره ميشود تا آرامآرام به دهه 30 ميرسيم. نه اينكه در دوره فترت بازگشت ما شاعري نداشتهايم، قاآنيها يا يغماي جندقي بودند كه ادوارد براوون يغما را همپايه آرتور رمبو ميدانست.
آنچه وجود نداشت خلاقيت بود، كه در هيچ زمينهاي وجود نداشت. آنها همان چيزهايي كه وجود داشت را بازسازي ميكردند. اينكه ميبينم امروز شاملو در تمام سطوح جامعه مقبوليت دارد يكي از دلايلش اين است كه شاملو براي هر دوره سني و هر سطحي شعر دارد كه البته اين يك انتخاب شخصي نبوده است.
از كودكستان شعر «پريا»، يا «بارون ميآد جرجر» را دارد تا شعرهايي تغزلي براي جوانترها و براي كساني ديگر شعرهايي انقلابي دارد. مسلما خوانندگان شعر فلسفي شاملو كساني نيستند كه شعرهاي تغزلي او را ميخوانند و اين براي شاملو امكاني را فراهم ميآورد كه اين مقبوليت را در پي دارد.