چرا شاملو حافظ را ستایش می کرد و سعدی را نکوهش؟
کامیار عابدی
الف. احمد شاملو (ابتدا، 1. صبح، سپس، 1. بامداد: 1379-1304) شاعري برجسته و توانا بود. اما اين دو صفت در شناخت او كافي به نظر نميآيد. چرا كه شاملو، به تدريج، در نيمة دوم سدة بيستم ميلادي، در مقامِ يكي از نمادها و نمونههاي اصلي تلفيقِ نوعي تلقّي مدرن از شعر با وظيفة اجتماعي و سياسي در شعر، شكلي از بهرهوري از گونههاي كهن و نويِ شعر و نثر، و البته، همراه با بهرهيابي از بخشهايي از شعر و ادب جهان در زبان فارسي شناخته شد و در صفِ نخست قرار گرفت. ميدانيم كه دورههاي اوج شاعران (و نويسندگان) نوگراي ايران در عصر تجدّد، اغلب، كوتاه و كم دوام بوده است. سكة رايج در ادبيات معاصر ايران، به تعبير هوشنگ گلشيري، «جوانمرگيِ» ادبي است. اما شاملو از اندك شاعراني بود كه نزديك به رُبع قرن، از نيمة نخست دهة 1330 تا نيمة دوم دهة 1350، كمابيش، در اوج تجربههاي شعرگوييِ خود قرار داشت. پنهان كردني نيست كه در دو دهة بعد از چنين اوجي فاصله گرفت. اما در همين دوره، باز، شعرهايي داشت كه ميتوانست زخمههايي بر جانِ دوستداران شعرش زند.
خلاصة كلام آنكه در تاريخ شعر فارسي در نيمة دوم سدة بيستم ميلادي، شاملو شاعري است بسيار چيرهدست و تأثيرگذار. تعبيرهاي بهاءالدين خرمشاهي در بيان هنر شاعري و محتواي شعر او در دورههاي اوجش، به حد لازم و كافي، دقيق و رساست: شاملو «از مفتول كلمات، زِره داوودي ميبافد [...] شعر شاملو، سراسر جَريحه و عصب است: كلمهها جا افتاده و خوش نِشَسته و رام و آرام نيستند. مثل دو رشته سيمِ لُختاند كه دائماً جرقه ميپراكنند. شاملو دو مشت كلمه را مانند دو گله ابر پُربار و پرُباران به هم ميكوبد و هرگز هيچ جاي شعرش بينبض و بيضربان نيست. شعرها از دور دست حافظة جمعي مردم ميآيد و تاريخِ مجروح و خونين و ماليني را به دنبال ميكشد.»
ب. شاملو دربارة برخي از موضوعهاي فرهنگي و اجتماعي و ادبي آراءيي خاص و جسورانه داشت. در مَثَل، ميتوان به آنچه در چند سخنراني، گفتوگو، مقاله، كتاب و حتي شعر دربارة اسطورههاي ايراني، تاريخ ايران، مردم ايران، موسيقي سنتي ايران، دستور خط(رسمالخط) فارسي، شعر فارسي، فردوسي، سعدي، حافظ و مانند آنها گفته يا نوشته است، اشاره كرد. اين آراء، اغلب، به سبب شهرت و اعتبارِ شاعري او، به نقدها، بحثها و گاه، حتي، جنجالهاي گستردهاي ميانجاميد. در اين نوشته، با صرفنظر كردن از اين «نقدها، بحثها و جنجالها» به شناختِ بخشي از آراء او دربارة سعدي و حافظ برآمدهام. كوشيدهام اين شناخت، دقيق و مُستند باشد. پس از آن، بر اساس ديدگاهي تاريخي، تحليل خود را از اين موضوع به دست دادهام.
پ. شاملو از آغاز جواني، هم با جستوجوهاي فردي، سپس به راهنماييِ فريدون رهنما (1354-1309) و بعدها با همكاري ديگران با بخشهايي از شعر جهان آشنايي يافت. او از اين سرودهها تأثيرهايي پذيرفت. اما از نيمة دهة 1330، آرام- آرام، به سوي بخشهايي از شعر و نثرِ كهن فارسي روي بُرد. «افسانههاي هفت گنبد نظامي» (نيل، 1336) و «حافظ شيراز» (نيل، 1336) كه برگزيدههايي بود از سرودههاي نظامي و حافظ، نخستين نمونهها از اين توجه است. به نظر ميآيد كه در آغاز دهة 1340 با حضور شعرهايي كه ميتوان در كارنامة شاعري شاملو به آنها «آيداييها» نام داد، بهرهوري شاعر از گونههاي كهن زبان در شعرش رنگي خاص يافت. به هر روي، از ميان شاعران قديم، هوش و حواسَش، بيش از پيش، متوجهِ حافظ شد.
ت. او در سال 1343، به صراحت اعلام كرد كه حافظ برايش جانشين ماياكوفسكي، اِلوار، لوركا و ديگران شده است. تأكيد ورزيد كه «شايد هنوز هزار سال زود باشه» كه حافظ را «بشناسَنِش». از نظر شاملو در هنگام خواندن آثار سعدي، «چهگونه گفتن» و هنگام خواندنِ غزلهاي حافظ، «چه گفتن» برايمان اهميت مييابد: «آن يك مشاطة كلام است و اين يك مسيحاي انديشه. [حافظ] روح سرگردان انديشه را در تنِ مردة كلام ميدمد. حافظ عميق ميانديشد و زيبا بيان ميكند. سعدي عميق نميانديشد، اما زيبا بيان ميكند. پشت بيان او چيز ديگري سواي آنچه بيان ميكند، نيست. در او هر چه هست، لفاظيست، نه انديشهپردازي.»
ث. شاملو سال بعد در يك گفتوگو (با علياصغر ضرابي) با همين لحن ستايشآميز دربارة حافظ سخن گفت. در مقابل، بر تنديِ لحنش نسبت به سعدي افزود: «حافظ را موفقترين شاعران ميدانم. گو اينكه افق او، حتي از افق بسياري از شاعران متوسطِ روزگار ما نيز محدودتر بوده است. نبوغ حافظ چيزي كاملاً قابل لمس است. با اين همه، شناخت حافظ نيازمند بررسي انتقادي چندجانبهاي در احوال و اشعار اوست. هيچ يك از شاعراني كه من شناختهام، خواه ايراني يا فارسيزبان و يا غيرِ آن، و خواه مربوط به اعصار گذشته يا امروز، تا بدين حد عظيم و دور از دسترس نبودهاند. شايد بتوان ادّعا كرد كه (فوقش با «تلاش فراوان») ميتوان در پُرمايهترين اشعار شاعري چون اليوت چنان غوطه خورد كه شناگري ماهر در گردابي هايل.
اما هرگز نميتوان دربارة حافظ اين چنين ادعايي كرد. اين، كوهستان عظيمي است كه اگر از دور نظارهاش كني، تنها طرحي كلي از آن به دست ميآيد؛ و اگر بدان نزديك شوي، بيآنكه حتي يكي از صخرههايش را فتح بتواني كرد، طرح كلي آن از دستت به در ميرود[...] سعدي- به عقيدة من- بزرگترين ناظمي است كه تا به امروز، زبان فارسي به خود ديده است. همين كه تا پيش از به عرصه رسيدن نسل حاضر، در مجلاتي كه ناشر افكار اُدباي فرهنگستانيِ اين مرز و بوم بود، گهگاه، پرسشهاي مُضحكي از اين قبيل به بحث گذاشته ميشد «حافظ بزرگتر است يا سعدي؟»، نشانة آن است كه بيان منظوم سعدي، گاه، در لطافت با شعر پهلو ميزند. اما براي ما، كه امروز از كلمة «شعر» استنباط ديگري داريم به جز آنچه قديميان استنباط ميكردهاند، مقايسة حافظ و سعدي به مقايسة كفش و بادمجان تُرشي ميمانَد. من حافظ را شاعر بزرگي ميدانم. ولي نميتوانم بين جلالالدين محمد [مولانا] و وي يكي را انتخاب كنم.»
ج. آنچه، اندكي بعد، در تفاوت ميان «شعر» و «سخن» ميگويد، تأكيديست بر نكتة اخير: «سعدي را ميگويند استاد سخن. در حالي كه حافظ هم ميتوانسته استاد سخن باشد. اما حافظ، بيشتر خودش را واميداده به تسلطي كه شعر بر او داشته. در حالي كه سعدي اينطور نيست. براي او فقط، استاد سخن بودن مطرح بوده، نه شاعر بودن. [اما] حافظ، واقعاً، آن چيزي را كه احساسش به او حكم ميكرده، بيان ميكند.»
چ. مدتي بعد، در گفتاري، از حافظ به عنوان «اُعجوبه» ياد ميكرد. در همين گفتار، ضمن مقايسهاي گذرا، چنين تأكيد ميورزيد: «سعدي غزل را براي ادبيات خويش (كه صد البته، شعر لزوماً نيست و نه بهزعم بعضي مدعيان: شخصيت شاعرانة خود) مناسب يافته است.» اما در مقابل، مولانا «براي دستافشاني و پايكوبيها و به هر تقدير، براي بيان هيجانات عاشقانه- درويشانة خود» از غزل بهره برده است. در سال 1352 نيز ضمن اشاره به تعريفناپذيري «شعر»، باز موقعيت را براي حمله به سعدي مساعد مييابد: «هرگز نميتوان گفت شعر چيست. تعريفهايي از نوع «شعر، كلامي است موزون، مخيل» و غيره براي شعر سعدي و پژمان و حميدي و حزين لاهيجي و غيرِ اينها، كافي بوده است. اما شعر نيما و نيماگرايان با اين تعريف به سنجش جور درنميآيد.»
ح. با انتشار «حافظ شيراز به روايت احمد شاملو» (مرواريد، 1354) و مقدمة تفصيلي او بر اين ويرايش، آشكار شد كه شاملو تصويري كمابيش خيامگونه و تا حد زيادي، هيچْانگارانه (Nihilistic) از حافظ در ذهن دارد. ستايشِ وي از حافظ، بسيار كم، قيد و شرطي ميشناخت. گويا در اين سالها اُنسي وسيع با حافظ يافته بود. مسعود بهنود، كه سال بعد، با عدهاي او را در سفري به مازندران همراهي ميكرد، از سكوت شاملو گفته و اينكه بحث از حافظ توانست اين سكوت را در پايان سفر بشكند. خ. شاملو در سال جهاني حافظ (1367) در پاسخِ نظرخواهي مجلة «آدينه» دربارة تأثير حافظ بر خود، از اين شعرش ياد ميكرد:
«اسم اعظم / آنچنانكه حافظ گفت / و كلام آخر / آنچنان كه من ميگويم»
و در ذيل آن چنين ميگفت: «نميتوانم از دو شاعر پارسيگو بيشترين تأثير را نپذيرفته باشم. از لحاظي حافظ و از لحاظي خيام. از يكي به واسطة زبان و مشرب و از ديگري به واسطة سنخيت فكري». به نظر ميآيد كه زوجِ حافظ- مولانا در ذهن و زبان شاعر، از نيمة عمر به بعد، گاه، جاي خود را به زوج حافظ- خيام ميداد. در مقابل، در سخنراني معروفِ «دانشگاه بركلي» (1369) ضمن حمله به فردوسي، كه در قلمرو «ادب» (به هر دو معني) نميگنجيد و به حيطههاي اسطورهشناسي و تاريخ مربوط ميشد، بحث «عدل نوشيروان» را هم پيش ميكشيد. البته، در اين ميان، از تعريض به سعدي هم خودداري نميورزيد. همچنين در گفتوگويي (با ناصر حريري) ضمن آنكه حافظ را «غمخوار بشريت» و «نخستين شاعري كه شعر را سلاحِ مبارزه اجتماعي كرد»، ميناميد و «تعهد عميقِ انساني- اجتماعي و شاعرانگيِ جان پاك و فخامت زبانش» را ميستود، از صائب بودن نظر ادوارد گِرِنويل براون دربارة جنبههاي ماكياولوار در «گلستان» و بياحترامي سعدي به اقليتهاي ديني هم ياد ميكرد.
د. در همان سخنراني معروف «دانشگاه بركلي» در آغازِ دهة پايان زندگياش، حافظ را «تاج سرِ همة شاعرانِ همة زبانها در همة زمانها» ميدانست. در خلوت نيز، به روايت يكي از دوستانش، جواد مُجابي، «سخت شيفتة حافظ بود.» اما سعدي را درخورِ نقد ميدانست. به سعدي ميگفت: «بزرگمَردِ كوچك» با اين همه، گويا در همين دهة پاياني، در گفتوگويي دوستانه، ويژگيِ سهلِ ممتنع (يا سهل و ممتنع) بودنِ زبان سعدي را در خور اهميت ميدانست و تأكيد ميكرد كه كسي نميتواند مانند او غزل او را بگويد. اما باز در همين گفتوگوي دوستانه، حافظ را «به خاطر اومانيسم آثارش» و مولانا را «به خاطر شور و حالي كه در غزلها»يش هست و «بياعتنايياش به زبان» بر سعدي برتري ميداد.
ذ. شايد بتوان براساس آراء بالا دربارة سعدي و حافظ به چنين حاصلِ جمعي رسيد: سعدي «انديشه» ندارد. اما حافظ «انديشه» دارد. سعدي ناظم است؛ اما حافظ ناظم نيست. سعدي در آثارش مطيعِ احساس خود نيست. اما حافظ در غزلهايش مطيعِ احساس خود است. سعدي قابل توصيف است: سخنوري بزرگ، اما در نهايت، كوچك. حافظ غيرقابل توصيف است: شاعري بزرگ، اما بسيار بزرگ. حافظ نگاهي انساني و متعهد دارد... (البته، در اين ميان برخي تعبيرهاي شاملو دقيق نيست. هر چند، مقصودش در خور درك است. در مَثَل، هر شاعري، صَرفنظر از داوري ما دربارة او، براي خود «انديشه»اي دارد. اما ممكن است ما چارچوبهاي انديشة او را، به طور كامل يا در برخي اجزاء، نپسنديم.)
ر. آيا در ايران عصرِ تجدد، شاملو در آراء خود دربارة سعدي و حافظ، تنها بود؟ پاسخ، بيشك، منفي است. از ميرزا فتحعلي آخوندزاده تا علي شريعتي مزيناني، فرهيختگان و قلمزناني با گرايشهاي گوناگون، كه در انتقاد از سعدي با همديگر اتفاق نظر داشتهاند، اندك نبودهاند. پيرِ شعر نو، نيمايوشيج هم، كه در «افسانه» (1301) حافظ را به «كِيد و دروغ» متهم ميكرد، با ورود با دورة ميانيِ عمر به ستايشگرِ او و نكوهشگرِ سعدي تبديل شد. حتي استادان ادبيات فارسي در دانشگاهها هم، كمابيش، از اين ديد بيرون نماندهاند. جز غلامحسين يوسفي و يكي- دو تن ديگر، چه تعداد از آنان را ميشناسيد كه به صورتي عمده به پژوهش در آثار سعدي پرداخته باشند؟ در واقع، شمارِ استادان برجسته، توانا يا شناخته شدهاي كه در سدة بيستم ميلادي در برابر سعدي سكوت كردهاند، بسيار بيشتر از كساني است كه به او پرداختهاند. در خور توجه آنكه شمارِ اين گروهِ خاموش در نيمة دوم اين سده، نسبت به نيمة نخست فزونتر است. اكنون، شمارِ كساني را كه در سدة گذشته به تصحيح و تفسير «ديوان حافظ» پرداختهاند، در نظر آوريد. همه نوع مُصحح و مُفَسِري در ميان اين گروه ديده ميشود: دانشگاهي و غيردانشگاهي، مُعمم و مُكَلا، ديندار و بيدين، شاعر و غيرشاعر، اديب و غيراديب، مُتصوِف و غيرمُتصوِف. به نظر ميآيد كه موضوع فقط منحصر به شاملو نيست و از جاي ديگري آب ميخورد.
ز. موضوع از اينجا آب ميخورد كه زبان استعاري حافظ، ترجمانِ اضطراب «پيدا و پنهانِ» انسان ايراني در سدة 20 ميلادي بود. ميدانيم كه ايران و به ويژه، شيرازِ روزگار حافظ، يكي از پُرآشوبترين روزگارانِ ايران به شمار ميرود. هنر حافظ اين بود كه اين آشفتگيهاي سياسي و اجتماعي و فكري را به ظريفترين شيوهها در شعرش بازتاب داده است. اين نكته در كنارِ نوعِ نگاهِ هستيشناختيِ مُعترض او، در سدة بيستم ميلادي، يعني دورة ناآراميها و آرمانها، بيش از پيش، سبب تمايز او از ديگر شاعران كهن، به خصوص، سعدي ميشد. تا عصر قاجار، كه سنت در ايران، كمابيش، دستخوش تحول يا حتي تغيير جدي نشده بود، با چنين موقعيتي روبهرو نبوديم. اما پس از انقلاب مشروطه، به تدريج، مقامِ نخستِ سعدي در ذهن و زبان ايراني، به حافظ سپرده شد.
ژ. به نظر ميآيد از نظر آرمانهاي سياسي و اجتماعي، با «ديوان حافظ» نياز ما به يك همخوانِ نابغه و زبردست برطرف ميشد. انسان ايراني سدة بيستم ميلادي نه تنها با حافظ همخواني ميكرد كه با او احساسِ همرازي داشت: علاوه بر اين، حافظ، گاه و بيگاه، و به شيوة هميشگي خود، يعني به نحوي دلبرانه، از تعبيرها و اصطلاحهاي تصوف هم بهره ميبُرد. در واقع، انسان ايراني، هم ميتوانست با حافظ از جهان قديم دور شود و هم از آن بهره بَرَد. گذشته از اين، شاعرِ نوگراي اين عصر، روي به فشردگيِ بيان و زبان داشت تا رنجش و رنجوريِ خود را از وضعيت موجود و اميد خويش را به وضعيت موعود واگويي كند. او چنين فشردگي و زباني را به عنوان يك مَسطورة (اُلگوي) جاودانه در مصراعها، بيتها و غزلهاي حافظ مييافت. اما به طبع، چنين مَسطورهاي در سعدي وجود نداشت. زبان روشنِ سعدي راه را بر تفسير ميبست. با اين همه، هم از لابهلاي آراء شاملو، و هم از لابهلاي آراء ديگر منتقدان سعدي، پيداست كه آنان نميتوانستند از سعدي، به كلي، دل بركَنَند. چراكه هر فارسينويسي، خواه در خود آگاه، خواه در ناخودآگاهش، خود را شاگردِ سعدي ميداند. او به سبب نَفْسِ «زبان فارسي»، گريزي از معلم و بنيادِ پختگي زبان فارسي نداشت.
س. در تطبيق و سنجش سعدي و حافظ، بيترديد، ميتوان رسالهاي تأليف كرد. اما در آن چه به بحث حاضر، يعني نگاهي از جهانِ تجدد به دو شاعر طراز اول زبان فارسيِ عصر كهن، مربوط است، شايد بتوان چنين انديشيد: سعدي آرام است و يقين؛ حافظ ناآرام است و شك. حافظ عاصي است. اما سعدي عاقل است. حافظ ما را ميانِ بيم و اميد رها ميكند. سعدي ما را اميدوار ميكند. حافظ لذت و رَخوَتِ دردآگيني به جانمان هديه ميدهد. اما سعدي ما را به درمان دعوت ميكند.
حافظ ميگويد «منتقد باش» سعدي هم ميگويد: «منتقد باش، اما به سبب «ذاتِ بشر» توقع بسيار زيادي نداشته باش. مهمتر آنكه نخست، در پيِ اصلاح خودت برآ». حافظ، منتقدِ معترض است و سعدي، مُصلحِ منتقد. اما نوع «نقد» اين دو، فرقهاي عمدهاي با يكديگر دارد. در حافظ، جوهر مدهوشكنندهاي است كه ميتوان از آن آرماني سراسر نقد و اعتراض به وضعيتِ موجود ساخت و به ناكجايي دل باخت. اما در سعدي چنين جوهري وجود ندارد. جوهرِ سيال سعدي زيستن در وضعيت موجود، و كوشش وَلو ناچيز اما مدام و مداوم براي تغييرهاي وَلو دير به دير است. گويي سعدي تَبَلوُر نيمة پذيرندة ماست و حافظ فشردة نيمة ناپذيراي ما. انسانِ آرمانجوي ايراني در سدة گذشته، كه انساني در دل هيجانها ميزيست، با سعدي قانع نميشد. قناعت كردن به او برايش دشوار بود. چراكه چنين انساني در دل هيجانها ميزيست. با سعدي فقط ميتوان برنامة درازمدت ريخت. اما با حافظ ميتوان يك باره، «فلك را سقف شكافت و طرحي نو در انداخت.» يا دستكم، گمانِ چنين كاري بُرد. به بيان ديگر، حافظ از اصلاح نوميد است يا دستكم، اميدش پُررنگ نيست. اما سعدي به اصلاح اميدوار است يا دستكم، هيچگاه، نوميد نيست.
ش. سخن خود را خلاصه ميكنم: هم سعدي و هم حافظ ميتوانند با سرودههايشان ما را از نوعِ شور و ظرافتِ هستيشناختي خود لبريز كنند. اما حافظ، به ناگهان اين كار را ميكند و سعدي جُرعه جُرعه. حافظ ما را مبهوت ميكند. در حالي كه سعدي در ما احترام برميانگيزد. ميان بُهت و احترام، آن يك، براي انسانِ آرمانجوي ايراني در سدة پيش پذيرفتنيتر بود. چرا كه با عصيان و ناآرامياش تلائم بيشتري داشت. بدينترتيب بود كه حافظ نگاهِ لرزان و ذهنِ نگرانِ آرمانگرايان را، از هر سِنخ و گروهي، پُشتيباني ميكرد. اما سعدي پشتيبان اين نگاه و ذهن شمرده نميشد. تاريخ فرهنگي ايران در سدة بيستم ميلادي به ما نشان داد كه نه تنها، شاملو، بلكه شمار در خور توجهي از نخبگان ايراني از سعدي دور شدند و دل در گروِ حافظ بستند. اما راستي، آيا در پايان سدة بيست و يكم ميلادي، حاصلِ انتخاب انسان ايراني، همچنان حافظ خواهد بود يا دوباره به سعدي بازخواهيم گشت؟ به طبع، ما براي شنيدن پاسخ اين پرسش زنده نخواهيم بود