08 Nov
08Nov

سیمین دانشور از نگاه بزرگان

دکتر قمر آریان
«در اینکه زن یک اثر هنریست شکّی نیست. انسان به‌‌طور کلّی یک اثر هنریست به‌شرطی که انسانیت را قدر بداند و نگهش دارد.» (داستان مرز و نقاب؛ سیمین دانشور)
الحق دکتر سیمین دانشور بانویی است که انسانیت را قدر دانسته و نگهش داشته است. آنچه درباره شناخت و تأثیر هنر ترجمه کرده و تحقیق نموده برای من بسیار آموزنده و جالب بود و گمان می‌کنم اولین و یا تنها فردی است که در دانشگاه تهران موضوع رساله دکتری‌اش «هنر و زیباشناسی» بود. چخوف را هیچ‌کس بهتر از او به اهل هنر و فرهنگ ما نشناسانده است. سووشون شاهکار و باقی آثارش آموزنده و بیان‌کننده دردهای اجتماعی ما است.


جلال آل احمد
زنم سیمین دانشور است که می‌شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشتة زیبایی‌شناسی و صاحب تألیف‌ها و ترجمه‌های فراوان. و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم، که اگر او نبود چه‌بسا خزعبلات که به این قلم درنیامده بود. (و مگر درنیامده؟) از ۱۳۲۹ به این ور هیچ‌کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد. (یک چاه و دو چاله: صص ۵۰-۵۱)


صدیق تعریف
خانم دانشور سر کلاس‌های زیباشناسی و تاریخ هنر، حرف از موسیقی می‌زد و دل‌های جوان و امیدوار ما را در تب و تاب می‌انداخت: او هم با عالی‌ترین نوع موسیقی ایرانی آشنا بود و هم به بهترین صفحات انواع موسیقی شرقی و غربی گوش می‌داد؛ از «ادیت پیاف» فرانسوی تا «راوی شانکار» هندی، از فرهنگ شریف تا کلنل وزیری و حتی یکی دو تن از خواندگان موسیقی پاپ سنگین که در آن روزگار هنوز خیلی هم بی‌بندوبار نشده بودند و می‌شد صدایشان را شنید. بالاخره خانم دانشور شیرازی است و به قول خودشان به هر حال شیرازی‌ها اهل حالند و با طبیعت و موسیقی و جوشش با مردم و معاشرت و شادی‌های زندگی، مأنوسند. یک بار در گفتگویی با زنده‌یاد هوشنگ گلشیری شنیدم که از این «نژندگرایی» یا به قول معروف «دپرسیون بازیِ» نویسندگان معاصر ایرانی شاکی بود و می‌گفت: «چرا اینها این‌قدر سیاهی و ناامیدی تبلیغ می‌کنند و چرا می‌خواهند خواننده را از غم و اندوه خفه کنند؟ دلم می‌خواهد وقتی که همه در قعر ناامیدی هستند، من امیدوار باشم. وظیفة نویسنده این نیست که خواننده را از غم خفه کند.»
به نظرم این درس بهترین درسی بود که بانوی بزرگ داستان‌نویسی ایران، نه فقط با چرخش قلم بلکه با هر قدم خود در زندگی به ما که دانشجویان مستقیم و غیرمستقیم او بودیم، آموخت.


حسین منزوی
خانم «دانشور» را، من، اولین‌بار در سال ۱۳۴۵ دیدم. از آن دیدار، چهرة سیاه مهربان او، قامت کشیدة او با قوسی اندک بر پشت، چون کسانی که وقت راه رفتن کمی قوز می‌کنند و لبخند و بی‌لبخند او که بیشتر از دهانش در چشم‌هایش جلوه داشت، و لباس بسیار سادة او، همراه با سهل‌انگاری شلخته‌واری در انتخاب پوشاک، به یادم مانده است و یک همراه تکیده‌تر از خودش که هرچه این یکی بشاش بود، آن یکی عبوس و عصبی و اخمو نشان می‌داد. اولین‌بار، او را در زیر سقف دانشکدة ادبیات دانشگاه تهران دیدم. سرسرای طبقة اول، با شویش «جلال آل‌احمد» که آن‌وقت‌ها، کشمکشی طولانی‌شده با دانشکدة ادبیات هم داشت. گویا در مسألة‌ دکتر شدنش و بر سر مقالة دکترایش، یا چیزی از این دست و می‌شد حدس زد که به دانشکدة ادبیات آمدن جلال، بیشتر از آنکه برای دیدن همسرش باشد، نوعی اعلام حضور زنده‌تر و جوری «گردگیری» با «رییس»های مدرسة زنش بود که آب‌شان با جلال به یک جوی نمی‌رفت. مرد، با لنگر راه می‌رفت. نگاهی در روبه‌رو، سیگاری لای انگشت‌ها و کلاهی بر سر و زن آرام قدم برمی‌داشت. با همان لبخند که گفتم. کیفی حمایل ساعد و مُشتی کاغذ در دست. با تمام تشخصی که در آن محیط به عنوان استاد داشت، می‌خواست نشان دهد که در سایة مردش، گام می‌زند… نوعی پذیرش حمایت از مرد. شاید هم نمایشی خوشایند و مادروار، به دلجویی از مردش که او را شایسته‌تر از بسیاری می‌دانست که در آنجا، کرسی و نیم‌کرسی داشتند.
کلاس سیمین خانم، حال و هوای خاص خودش را داشت. بیشتر مثل خانوادة پرجمعیتی بود که بر محور مادر می‌چرخید. از آن رابطه‌های خشک شاگرد و معلمی که از بقایای فرهنگ مکتب‌خانه به شمار می‌رفت و خودش را تا کلاس‌های دانشگاه مخصوصاً دانشکدة ادبیات- هم رسانده بود، نشانی در کلاس او، نمی‌دیدی. تکیه کلامش «بچه جان!» بود، که به همة ما از ریز و درشت و پسر و دختر، خطاب می‌کرد. آن‌قدر از ته‌دل و آن چنان طبیعی که بی‌آنکه به یاد بیفتد که او از خود بچه‌ای ندارد، تو را به صرافت این مطلب می‌انداخت که: چه ظرفیت شگفت مادرانه‌ای در اوست که می‌تواند همة یتیم‌های جهان را زیر بال بگیرد. راحت درس می‌داد و گریزهای ظریفی هم به مسائل اجتماعی می‌زد که در شرایط آن روزها، خالی از گستاخی و شجاعت نبود.


جمال میرصادقی
رمان‌های جزیرة سرگردانی و ساربان سرگردان اعتباری برای نویسنده کسب نمی‌کند، ایرادهای ساختاری و جهت‌گیری‌های معنایی آشکار و عرفان‌زدگی و پرحرفی‌ها، رمان‌ها  را از اعتلاء بازداشته است.
زبان دانشور، زبانی است پخته و روان و شفاف، بی‌هیچ‌گونه ابهام و ادا و اطوار، زبانی که از متن‌های ادبی گذشته بهره‌های بسیار برده و همچون آنها  اغلب بیان توضیحی و تشریحی دارد تا بیان روایتی و تصویری.
پرتو نوری علا
مراسم [ختم جلال ‌آل‌احمد] که تمام شد از سالن بیرون آمدم. میان زنان به دنبال خانم دانشور می‌گشتم. صفی از اقوام مرد آل‌احمد در کنار مسجد ایستاده بود تا از مردم تشکر کند. خانم دانشور را کنار آنها دیدم. پوشیده در چادر سیاه و عینک سیاه. به طرفش رفتم. مرا شناخت. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. خسته گفت: دیدی چه طور شد…
چند ماه بعد، رمان سووشون منتشر شد. کتاب را خریده بودم. کنار پسرم نشسته بودم تا خوابش برد. کتاب را دست گرفتم تا نگاهی به آن بیندازم. اولین سطور رمان را خواندم، جملات مرا به دنبالِ خود می‌کشیدند. چند صفحه‌ای خواندم و یکباره متوجه شدم نمی‌توانم کتاب را کنار بگذارم. تمام طول شب همانجا نشستم و کتاب را خواندم. گاه سیمین را در قالب زری و گاه جلال را در قالب یوسف می‌دیدم. چه بسیار گریه کردم. مرگ یوسف و جلال یکی شده بود. با مرگ یوسف دنیای ذهنی و عاطفی زری برهم ریخته بود. امّا زری در کنار آن، دنیایی استوارتر می‌ساخت، مایه گرفته از همة تجربه‌های گذشته و با نفرت از جنگ و دشمنی. مگر سیمین چنین نکرد؟ پیش‌گویی‌های خانم دانشور در سووشون بی‌نظیر بود. رمان که تمام شد، سپیدة صبح زده بود.
چند روز بعد، نقدی بر سووشون نوشتم که در مجلة فردوسی چاپ شد. اولین و شاید خام‌ترین نقد بر سووشون. در دانشکده بودم که بچه‌ها به‌سراغم آمدند و گفتند: خانم دانشور می‌خواهد تو را ببیند. به طبقة پایین دانشکدة ادبیات رفتم. خانم دانشور مقابل دفتر دانشکدة باستان‌شناسی ایستاده بود. تیره پوشیده بود. به طرفش رفتم و سلام گفتم. با محبت همبستگی‌اش مرا در بغل گرفت و بوسید. مثل همیشه مقابل او دست و پایم را گم کردم. گفت: نقدت را خواندم، راستش را بگویم، اول که دیدم تو نوشتی، به خود گفتم، پرتو مرا دوست دارد و حتماً از کتاب تعریف کرده، اما وقتی تمامش کردم، دیدم درست دیده‌ای و چیزی که بیش از هر چیز خوشحالم کرد، اشاره‌ات به نکته‌ای بود که دلم می‌خواستم کسی آن را درمی‌یافت و ذکرش می‌کرد.
نوشته بودم: «سال‌ها زندگی مشترک با جلال آل‌احمد و آشنایی با آثار و سبک نگارش او که بسیاری از نویسندگان را تحت تأثیر قرار داد، کوچک‌ترین تأثیری در ذهن و زبان خانم دانشور در سووشون نداشت.»
تقریباً همه آثار منتشر شده را خوانده بود. از کارهای جوان‌ترها خبر داشت. جدیدترین کتاب‌های خارجی را می‌شناخت، امّا در مصاحبت با او ذره‌ای فخرفروشی نمی‌دیدی. نظرش را صریح می‌گفت و ساده حرف‌می‌زد. گاهی ساده حرف‌زدنش حیرت‌آور می‌شد. اگر او را نمی‌شناختی و شخصیت ادبی و سوادش را نمی‌دانستی، فکر می‌کردی زنی عامی است که ساده می‌بیند و ساده می‌گوید. در این‌جور مواقع لهجة شیرازیش هم غلیظ‌تر می‌شد. گاهی به نظرم می‌رسید این کار را عمدی می‌کند، به‌خصوص وقتی طرف مقابلش ادعای زیادی داشت.

لیلی ریاحی
وقتی حرف می‌زنی، با صدای آرام و طنین خوش‌صدای نوازش‌دهنده‌ات و ته‌لهجة شیرازیت انگار شعر می‌گویی. آواز می‌خوانی، لالایی می‌گویی- بی‌اینکه آدم را به خواب کنی- برعکس آدم را هوشیار می‌کنی. تو طیف داری. و این طیف اطرافیانت و از همه بیشتر مرا دربرمی‌گیرد و احساس آرامش می‌کنم. و از همه مهم‌تر همان‌طور که حرف می‌زنی می‌نویسی – آنقدر خودمانی- آنقدر ساده سرراست و علت اینکه پرخواننده‌ترین نویسندة ایران هستی همین است.
والاس استگنر
وقتی می‌گویم حضور سیمین کلاس را یکسر دگرگون کرد، اصلاً تعارف نمی‌کنم… . از طریق نوشته‌هایش و اولین داستان کوتاهش همکلاسان آمریکاییش را مجبور به درک نقش عمیق و آگاه ادبیات کرد. نقشی که لازمه‌اش هم وجدان و هم قدرت کلام است. فکر می‌کنم به تمام آن گروه که اغلب در پی تکمیل فنون نویسندگی بودند آموخت که زبان هم مثل بقیة فنون فقط هدف نیست و وسیله است. به علاوه انسانیت می‌تواند در ورای سد جهالت و بی‌دانشی رابطه برقرار کند و نویسنده، به‌سان کاتب صحن مسجد، باید تا حد توان خود، نقب این رابطه باشد.
با ظهور سیمین در کلاس، نویسندگی دیگر نه تمرینی در مهارت‌های فنی بود و نه یک سودای بالقوه پرسود. نویسندگی تبدیل به پدیده‌ای شد آگاهانه‌تر و صادقانه‌تر- یک تعهد، یک وظیفه، عریضه‌ای به خدا. تعهد سیمین مطلق بود و تزلزل‌ناپذیر. در پایان توقف کوتاهش در استنفورد در مؤخره‌ای به «نرگس»، دومین داستان کوتاهش به انگلیسی، خودش لُب کلام را نوشت. و این بار برای بیان کلماتی که چون آتش از وجودش شعله می‌کشید نه احتیاج به مباحث جمعی در کلاس داشت نه به راهنمایی استادش. به گفته خودش:
«من هم ثروت را تجربه کرده‌ام هم فقر را. می‌دانم اولی با چه سهولتی می‌تواند آدم را فاسد کند و دومی چه وحشت‌زاست. می‌دانم چه آسان فقر سرچشمة نبوغ را خشک می‌کند و جسم یا جان یا هر دو را چنان می‌کاهد که دیگر آدم خود را نشناسد. متوجه شده‌ام که پاسداری از خصایل نیکو برای آنانی که در فقر به سر می‌برند و در فلاکت و ورشکستگی ناشی از آن غوطه‌ورند چه پرمعناست. با آنکه همواره از سیاست گریزانم و نظرگاه سیاسی خاصی ندارم امّا همدردی من نسبت به این گروه به شدت برانگیخته شده است.» دانشور فقط متعلق به ایران نیست. متعلق به جهان است. و اگر صدای او در ایران و جهان به گوش‌ها نرسد ایران و جهان هر دو گوهر گرانبهایی را از دست داده‌اند.


منصور اوجی
در ویژه‌نامة خانم دانشور بیشتر مقاله‌های آن را زن‌ها نوشته بودند و همگی هم کم‌وبیش خانم دانشور و کارهای او را تأیید کرده بودند. به جز خانم فرشته داوران که از دیدی دیگر به قضایا نگاه کرده بود و در سووشون زن را اسیر مرد می‌دانست، سپانلو و معروفی و من در تأیید کار خانم دانشور در سووشون صحبت کردیم و خانم داوران از مقاله‌اش دفاع کرد و برای خودش دلایلی هم داشت و بحث بی‌نتیجه ماند و…
فردای آن شب با عباس معروفی و خانمش حدود ظهر رفتیم سراغ سیمین، دوست دیگری هم بعد آمد… تا نشستیم معروفی گفت: دیشب سپانلو و اوجی و من حسابی از شما دفاع کردیم و جریان دیشب و بحث با خانم داوران را گفت. من منتظر بودم خانم دانشور برآشفته شود و بدوبیراه بگوید برعکس خیلی خونسرد در جواب گفت: «خیلی از حرف‌های خانم داوران درست است.» (ای کاش همة‌ ما از سیمین یاد می‌گرفتیم و جز خودمان را هم می‌دیدیم. ای‌کاش!) و بحث را تمام کرد و گفت از ظهر خیلی گذشته بفرمایید سر میز. برای سه نوع مهمان مطابق وضعیت جسمی و روحی‌شان سه نوع غذای ساده و متفاوت تهیه دیده بود، من و او غذای شیرازی خوردیم و دوباره نشستیم به گفت و شنود و این زن با شکوه با موهایی سفید و یکدست و با آرایشی که برایم جالب بود، از همه چیز صحبت کرد و خاطره‌ها گفت. می‌فهمیدم که می‌خواهد تا آنجایی که می‌تواند غم مرا کاهش دهد و ناگاه برای نخستین بار کلام اندوه خاموش ماند تا به سیمین گوش دهد، با اینکه هنوز عزادار [درگذشت خواهرم] بودم و ریشم را نتراشیده بودم، در کسوت سوگواری، حسابی خندیدم و از ته دل هم خندیدم… و نمی‌دانستم اندوه درونم به کجا رفته است. سیمین گفت: «این از من، حال نوبت توست و شعر…» و من شعر هفتگانة «پرنده» را که در رثای خواهرم گفته بودم، آرام‌آرام خواندم و دیدم سیمین دارد می‌گرید و من تازه دانستم آن همه مدت‌ اندوهم به کجا کوچیده بود: زنی که لحظه‌ای پیش شادی‌هایش را به من سپرده بود داشت گریه می‌کرد. و من دیگر فریب ظاهر خونسردش را نمی‌خوردم وقتی که می‌گفت: «اوجی کاش این شعرها را پیشتر دیده بودم برای آن مقاله.» (منظورش نوشته‌ای بود که با نام «مرگ آگاهی» که به تازگی درباره شعرهای من نوشته بود.) من دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید و از خود پرسیدم این چه زنی است که آنگونه می‌گوید که از ته‌دل می‌خنداندت و آنگونه گوش و دل می‌سپرد که از ته دل می‌گرید. راستی این چه زنی است، سیمین زنی است یکه در عرصه‌های فراموش شده انسانی و این سوای ارج ادبی اوست که در حیطة قصة کوتاه تنها «سوترا» او کافی است تا اسمش را برای همیشه زنده نگه‌دارد و در قلمرو رمان، سووشون و رمان چند جلدی جزیرة سرگردانی‌اش، نه، سوای همة اینها سیمین زنی است به آرامش رسیده که جز خوبی‌های دوستان را نمی‌بیند و با بی‌اعتنایی و بزرگواری از بدی‌ها و ولنگاری‌های دیگران نسبت به خودش می‌گذرد و شاید طبیعت نیز این شانه‌های پت و پهن را به همین خاطر به او ارزانی داشته تا بدی‌های دیگران را از آنها  پایین بیندازد، بدی‌های همه ماها را. او در این سن هم با هوش و حافظه سرشار خود از همه جوان‌ها، جوان‌تر است و باتجربه‌ها و پختگی‌های خویش از همه پیرها پیرتر. او مادر تمامی اندوهان ما و خواهر تمام شادی‌های ماست. زنی کامل که هزار سال زنده بماند و بماناد. آمین.


*بخارا

نظرات
* ایمیل در وب سایت منتشر نخواهد شد.
I BUILT MY SITE FOR FREE USING