اندیشه های شعری شاملو
محمدهاشم اکبریانی / ماهنامه تجربه
شاملو شاعري بزرگ و از افتخارات ادبيات ماست؛ درست همانگونه كه نيما و فروغ و حافظ و مولوي و.... اما اينان اين شأن و مقام و افتخار را از آن جهت كسب نكردهاند كه همه اجزاي تفكرشان درست و تمامي شعرشان ايدهآل بوده است. آنها از آنجهت عزيزند و باعث افتخار كه شعر ايران را گامي بزرگ به پيش بردهاند و انديشه در ايران را عمق بخشيده و پر و بال دادهاند. اين امر، موضوعي جهاني است و به ايران هم خلاصه نميشود. امروزه افلاطون و هابز و فرويد و ماركس و ميشل فوكو و هابرماس (كه هنوز زنده است) و... از افتخارات تفكر و انديشه در غرب بهشمار ميروند اما اين نكته به معناي پذيرش وجوه مختلف تفكر آنها نيست.
حتي امروزه بسياري نظريهپردازان، افكار فيلسوفي چون افلاطون را نظرياتي فاشيستي، استبدادي و درست نقطه مقابل دموكراسي و آزادي فردي و جمعي ميدانند اما با اينهمه از آنجا كه انديشه او باعث گسترش تفكر و عميقشدن آن شده است از افتخارات تفكر غرب، و حتي بهزعم بعضي، از افتخارات تفكر جهاني بهشمار ميرود. ذكر اين توضيح گرچه به نظر واضح ميآيد اما ضرورت دارد چون برخي را گمان بر اين است نقد شعر و انديشه شاعراني چون نيما، شاملو، فروغ، حافظ، مولوي يا... نفي و انكار آنها بوده و نيز نافي جايگاه رفيع آنها در شعر و انديشه ماست. اين نكته اول.
اما ممكن است عدهاي ايراد بگيرند چرا در اين وانفسا، كه با وجود هواداران بسيار شاملو عدهاي با هر وسيله و روشي او را تخطئه كرده و مورد حمله قرار ميدهند، بايد به نقد شعرها و تفكرش پرداخت؟ به سه دليل:
1ـ شاعران زيادي هستند كه ميتوان شعر و انديشه آنها را از همان زاويهاي كه شاملو مورد انتقاد است به نقد كشيد. اين شاعران (چه در درون سيستم و چه در بيرون از آن) كه در شعر و شاعري ضعيفتر از شاملو هستند بسيار راحتتر ميتوانند به نقد كشيده شوند اما تاثيرگذاري گسترده شاملو و متقابلا تاثيرگذاري كمتر ايندسته از شاعران، هر منتقدي را به سوي شاملو ميكشاند. طبيعي است براي نقد و بررسي يك موضوع، بايد سراغ بزرگاني رفت كه در آن وادي انديشيده و حرفي براي گفتن دارند نه سراغ ديگراني ضعيفتر از او.
2ـ دومين دليل اينكه شاملو شاعري بزرگ است با دوستداراني بسيار كه از شعر و انديشه او الهام ميگيرند و تأثير ميپذيرند. اين امر نه تنها ناخوشايند نيست كه بسيار هم خوشايند است اما بايد به علاقمندان فكر و شعر او گفت كه شاملو با همه بزرگياش يك «بت» نيست و بت كردن او مانند هر بتكردني، نشانه عقبماندگي وجمود فكري است. امروزه نياز همه ما گريز از بتكردن و بتساختن است.
3ـ سومين دليل اين كه شاملو طرفداران بسيار دارد و به اين دوستان و بزرگواران بايد نشان داده شود كه كدام بخش از شعر و انديشه شاملو موافق زمانه ما، همسو با دموكراسي، همراه با حقوق برابر انسانها و مانند اينهاست و كدام بخش مطابق با اين آموزهها نيست.
صد البته اين نوشتار بر آن نيست كه نظراتش حقيقت مطلق است و جز آن، نكتهاي و حرفي نيست، چه بسا اين نقد نيز خود به كلي بيراه يا با كاستيهايي همراه باشد كه بايد از آنها گفت و نوشت.
شاملو سراسر عمر خود را صرف مبارزهاي سخت با آنچه استبداد و محدوديت و ناآگاهي ميناميد كرد. در اين راه نيز از همه زندگي خود گذشت و براي رسيدن به آرمانهايش از هيچ اقدامي در حوزه سياست و بهويژه ادبيات فروگذار نكرد. او با شعار آزادي و آگاهي به ميدان آمد و بسياري از شعرهايش را هم به همين امر اختصاص داد. او از مبارزان دفاع كرد و برايشان شعر سرود، به استبداد حمله كرد و از آزادي گفت، از ناآگاهي مردم گفت و آنها را به آگاهي فراخواند و...
اما اين مبارزه با ناآگاهي و استبداد از چه موضعي انجام ميگرفت؟ براي درك اين پرسش و پاسخ به آن نياز به توضيحي كموبيش مبسوط است.
مبارزه كه هميشه با شعارها و آرمانهاي خاص خود همراه است از دو موضع انجام ميگيرد؛ يك از موضع استبداد و دو از موضع دموكراتيك. در جوامع مختلف بسياري از افراد، گروهها و احزاب با شعار آزادي، عدالت و آگاهي به مبارزه با استبداد، بيعدالتي و ناآگاهي مردم برميخيزند. اين گروهها و افراد در تحليلها، نوشتهها و سخنان خود به نفي و انكار حاكميت مستبد ميپردازند و در اين راه هزينههاي سنگيني چون كشتهشدن، شكنجه و زندانيشدن ميپردازند. اما آيا همه اين مبارزات از موضع آزاديخواهي و آگاهيبخشي انجام ميگيرد؟ شعارهاي اين افراد و گروهها حكايت از آن دارد كه مبارزهشان براي آزادي است اما منظومه فكري، انديشه، عملكرد و رفتار آنها چه؟ پاسخ ميتواند مثبت يا منفي باشد. گاه اين مبارزه، ماهيتي آزاديخواهانه دارد و گاه استبدادي. به اين ترتيب همانطور كه برخي با ماهيتي دموكراتيك با استبداد مبارزه ميكنند برخي با ماهيتي استبدادي با استبداد مبارزه ميكنند.
اگر به نوشتهها و سخنان افراد و گروههايي كه ماهيتي استبدادي دارند توجه شود در تمام آنها نفي استبداد و ناآگاهي و نيز حاكميت آزادي و آزاديبخشي مهمترين و بيشترين عبارات را به خود اختصاص ميدهند اما زماني كه به لايههاي پنهان نوشتهها و سخنانشان توجه و از ميان آنها منظومه فكري و ماهيت تفكرشان بيرون كشيده شود به ماهيتي استبدادي و فاشيستي ميرسيم كه به هيچ روي با شعارهاي آنان همخواني ندارد. متاسفانه اين امر در بسياري موارد مورد غفلت جامعه و مردم قرار ميگيرد. از نظر بخش بزرگي از جامعه، صرف مبارزه يك فرد يا گروه با استبداد، كه با شعار آزادي و آگاهي انجام ميگيرد، نشاندهنده آزاديخواهي و آگاهيبخشي آن فرد يا گروه است. توجيه اين موضوع هم بسيار سادهانگارانه است: كسي كه با استبداد مبارزه ميكند پس آزاديخواه و آگاهيبخش است. اين نتيجه ساده و غلط، فجايع بزرگي را در تاريخ باعث شده است.
لنين، استالين و بلشويكها براي آزادي روسيه از استبداد تزار جنگيدند، مائو در چين عليه استبداد «چيان كاي شك» مبارزهاي سخت داشت و دهها هزار كشته داد، حكومت خودكامه و سركوبگر رابرت موگابه زادة مبارزه با استعمار و استبداد است، كودتاهاي انقلابي در مصر و سوريه و عراق و... براي سرنگوني حكومتهاي استبدادي، وابسته و عقبمانده بودند و... اما در نهايت همه اين انقلابها و كودتاهاي انقلابي به استبداد، توتاليستاريسم و فاشيسمي منجر شد كه استبدادِ پيش از آن، بههيچ روي با استبداد نو و تازه برابري نميكرد.
اما در سوي ديگر جرياناتي نيز هستند كه با هويت و ماهيتي آزاديخواهانه با استبداد ميجنگند. اينها نيز شعار آزادي و آگاهيبخشي سر ميدهند و از نفي استبداد و حاكميت آزادي ميگويند. در همينحال بررسي افكار و منظومه فكري آنها نيز نشان از ماهيت آزاديخواهانه و دموكراتيك آنها دارد. به عبارت ديگر آنها واقعا آزاديخواه هستند و وقتي حكومت را از آن خود كنند در همان مسير گام برميدارند. نلسون ماندلا نمونه بارز چنين افرادي است. او با وجود سالها مبارزة سخت و پرهزينه با خودكامگي حكومت سركوبگر آپارتايد، بلافاصله پس از كسب قدرت به دنبال حاكم كردن نهادهاي دموكراتيك برآمد و در اين راه از قدرت خود نيز چشم پوشيد. او با خودكامگي و استبداد و خشونت از موضع آزاديخواهي جنگيد و به شعارهايي كه ميداد جامه عمل پوشاند.
به اين ترتيب و با اين مقدمه طولاني ميتوان گفت مبارزه با استبداد، ناآگاهي، تمركزگرايي و خودكامگي گاه از موضع استبداد و خودكامگي انجام ميگيرد و گاه از موضع آزديخواهي. گرچه نبايد فراموش كرد كه در هر دو مورد، شعارها حول محور آزادي و آگاهيبخشي و نفي استبداد ميچرخد و جريان دارد. حال بايد پرسيد شاملو از كدام طيف بوده است و منظومه فكري او كه در لابهلاي شعرهايش پنهان است و بايد بيرون كشيده شود كدام نوع مبارزه را گواهي ميدهد؟
در پاسخ بايد گفت شاملو دو دوره كاملا متفاوت در سير انديشه و شعر خود داشته است. در دوره اول كه از سالهاي دهه سي آغاز و تا اوايل دهه شصت پيش ميآيد بخش قابلتوجهي از شعرهاي او (و نه همه آنها) بر بينش استبدادي او گواه ميدهند. او كه در اين دوره، شاعري ايدئولوژيك است سخت به آموزههاي ايدئولوژيك وفادار است و مبارزهاش را با آنچه كه استبداد مينامد از موضع استبداد انجام ميدهد. اوج اين تفكر را در شعرهاي اواخر دهه سي و دهه چهلِ او مشاهده ميكنيم. نكته قابل تامل اينجاست كه در همان زمان كه بخشي از شعرهاي شاملو ماهيتي استبدادي دارند دايرة واژگاني و كلام شعري او مملو است از عبارات و واژگاني چون مبارزه، آزادي، آگاهي مردم و رنج بردن از ناآگاهي جامعه. بايد گفت انديشه شاملو در اين دوره ادامه انديشه حافظ و مولوي است. انديشههاي اين دو شاعر نيز تمركزگرا، مطلقانگار، اقتدارگرا و در يك كلام استبدادي است. انديشه شاملو در اين دوره همان اساس و مبنايي را دارد كه نظامهاي فاشيستي. يك جريان فاشيستي با اين توجيه شكل ميگيرد كه جامعه و افراد آن منافع خود را تشخيص نميدهند و بسياري تن به همكاري با نيروهاي عقبمانده ميدهند. از نظر فاشيستها همه اينها به ظهور جامعهاي فاسد، استبدادي و عقبمانده منجر ميشود كه نياز به دگرگوني دارد. شعرهاي «كيفر»، «از عموهايت»، «سرود ابراهيم در آتش»، «براي شما كه عشقتان زندگي است»، «مرگ نازلي»، «لعنت»، «بر سنگفرش»، «واپسين تير تركش، آنچنانكه ميگويند» و...و از همه مهمتر شعرهاي «لوح» (سروده شده در بهمن 1343) و «با چشمها» (1346) دقيقا چنين تفكري را پيش رو ميگذارد.
البته نبايد فراموش كرد كه شعرهاي شاملو در اين دوره مفاهيم گستردهاي چون عشق، فلسفه، نقد شاعران ديگر، هجرت (هجراني) و... را در برميگيرد كه تعدادشان زياد هم هست اما در شعرهاي سياسي و ايدئولوژيك او نگاه استبدادي كاملا روشن است. در اين شعرها شاعر و يا شخص و جرياني كه شاعر ميپسندد نقش «بت» و «اسطورهاي» را بازي ميكنند كه مظهر خوبي، رستگاري، مبارزه، ازخودگذشتگي و... بوده و انسانها براي رهايي بايد به آنها متوسل شوند و يا تحت رهبري آنها قرار گيرند. باز هم جاي تاكيد دارد كه همه اينها در لفافهاي از واژگاني چون آزادي، رنج بردن از ناآگاهي مردم و آگاه كردن آنها بيان ميشود، چرا كه اصولا متن ايدئولوژيك (چه سخنراني باشد و چه شعر و چه مقاله و چه كتاب) متني است بسيار فريبكار و رياكار. متن ايدئولوژيك از يك سو از كلماتي مانند «آزادي»، «برابري»، «آگاهي» و «حقوق برابر» حداكثر بهره را ميبرد و از سوي ديگر در درون خود ماهيتي متضاد با اين ظاهر يا متضاد با آزادي و برابري و... داشته و كاملا استبدادي و فاشیستي است.
شايد در اينجا بد نباشد ميان شاملو و فروغ، كه همزمان با شاملوي ايدئولوژيك شعر ميسرود، به مقايسهاي كوتاه بپردازيم. فروغ با اينكه شعري با مفاهيم مستقيم سياسي نسرود اما تفكري كه در شعرهايش موج ميزد نشان از آزاديخواهي او داشت. فروغ فقط يك دورة شعري دارد و آن آزاديخواهي اوست. او با آنچه مبارزه ميكند (كه بيشتر سنتهاي متحجر جامعه است) از موضع آزاديخواهي است. شعر فروغ شعر ايدئولوژيك و رياكار و فريبكار نيست كه مملو باشد از واژگاني چون آزادي و برابري اما براي بناي يك انديشه فاشيستي. او گرچه در شعري چون «كسي كه مثل هيچكس نيست» يك منجيگرا ميشود اما با اينهمه از چنين شعري فاشيسم و استبداد بيرون نميزند. همچنين به نظر او گرچه بسياري از افراد در «سنت»ها غرق شدهاند اما در همان حال همه جامعه به اين درد گرفتار نيست. در مورد فروغ با ذكر نمونههايي از شعرش باز هم خواهيم گفت.
نگاهي كوتاه به شعر «با چشمها» از شاملو بهخوبي فاشيسم نشسته و نهفته در انديشه شاعر را از لابهلاي واژگاني چون آزادي و آگاهي و حقيقت بازگو ميكند. اين شعر اين نكته مهم را پيش رو ميگذارد كه شاعر از موضع استبداد و فاشيسم است كه با ناآگاهي و استبداد سر ستيز دارد نه از موضع آزاديخواهي و دموكراسي. در شعر «با چشمها» شاعر در ابتدا و در «صبح نابهجاي» با حيرت، «زنجيرهاي خواب» را از «دستان بسته»اش باز ميكند كه نشانه رهايي شاعر است از خواب و ناآگاهي. سپس با حيرتي فراوان، و البته با تمسخر و طعنه، خطاب به مردم فرياد ميكشد كه: «اينك/ چراغ معجزه/ مردم!/ تشخيص نيمشب را از فجر/ در چشمهاي كوردليتان/ سوئي به جاي اگر/ ماندهست آنقدر/ تا/ از/ كيسهتان نرفته تماشا كنيد خوب/ در آسمان شب/ پرواز آفتاب را!/ با گوشهاي ناشنوائيتان/ اين طرفه بشنويد:/ در نيمپردهي شب/ آواز آفتاب را!»
در واقع سخن شاعر به تمسخر گرفتن اين امر است كه عدهاي، كه همان حاكمان باشند، در ظلمتِ نيمهشب از آفتاب سخن ميگويند. از نظر او بايد متوجه بود كه در چنين شرايطِ ظلمتزده، آفتابي وجود ندارد كه بتوان آن را ديد و يا آوازش را شنيد. يا به عبارت ديگر در زمانه استبداد، نميتوان آزادي و عدالتي را كه مستبدان بهدروغ از آن سخن ميرانند ديد و باور كرد. نكته اينجاست كه شاعر يعني شاملو مردم را «كوردل و ناشنوا» مينامد. اما با توجه به همه هشدارها و آگاهيهايي كه شاعر ميدهد مردمِ «كوردل و ناشنوا» در برابر شاعر ميايستند و وجود خورشيد را تاييد ميكنند: «ـ ديديم/ (گفتند خلق، نيمي)/ پرواز روشن را آري!/ نيمي به شادي از دل/ فرياد بركشيدند:/ ـ با گوش جان شنيديم/ آواز روشناش را!»
در واقع مردم، برخلاف شاعر، وجود آفتاب را در نيمهشب تاييد ميكنند يا به اصطلاح فريب حكومت را ميخورند. اين باعث حيرت شاعر ميشود. از اينجاست كه خطاب شاعر جدي، و نه همراه با طعن و تمسخر، ميشود. او مردم را مورد عتاب قرار ميدهد كه: «باري/ من با دهان حيرت گفتم: «ـ ياوه/ ياوه/ ياوه،/ خلائق!/ مستيد و منگ؟/ يا به تظاهر/ تزوير ميكنيد؟/ از شب هنوز مانده دو دانگي. ور تائبايد و پاك و مسلمان/ نماز را/ از چاوشان نيامده بانگي!»
شاعر همه مردم را افرادي ناآگاه و متظاهر ميداند كه به دليل منگ بودن و تزوير، وجود آفتابِ دروغين را تاييد ميكنند؛ آفتابي كه مستبدان وجود آن را خبر دادهاند و شاعر آن را نفي ميكند. در واقع شاعر خود را در يك كفه قرار ميدهد، كه درست ميبيند و ميانديشد، و خلايق را در كفه ديگر كه يا نميفهمند يا تزوير ميكنند. همانگونه كه پيش از اين آمد، اين درست نقطه آغاز همه انديشههاي فاشيستي است. در تئوريهايي كه به فاشيسم منجر ميشوند مردم قادر به درك مسائل نيستند و نميتوانند شناخت درستي از جامعه و انسان داشته باشند.
افراد يك جامعه يا نميفهمند يا بسيار فرصتطلب و رياكارند و امكان ندارد بتوانند جامعهاي ايدهآل را باعث شوند. حال ضرورت دارد از شاعري چون شاملوي دهه 40 پرسيد چرا بايد با قطعيتي كامل همه مردم را ناآگاه و رياكار معرفي كرد و فقط خود را صاحب همة شناختها دانست؟ چه دليلي وجود دارد كه در گنگ و منگ و رياكار بودن مردم ترديد روا نداريم؟ چرا نبايد اين حق را به مردم بدهيم كه ممكن است درست ببينند و درست بفهمند و اين ما باشيم كه اشتباه ميبينيم و غلط ميفهميم؟ چرا بايد اكثريت را فاقد درك و شعور و صداقت دانست و اقليتي را كه شامل يك شاعر يا گروه يا حزب ميشود صاحب همة فهمها و پاكيها معرفي كرد؟ كنار گذاشتن اكثريت با اين اتهام كه نميفهمند و صادق نيستند دقيقا نفي اصل اساسي دموكراسي است كه اكثريت را داراي ميزاني از عقلانيت ميداند كه يك فرد يا گروه فاقد آن است.
اما انديشه فاشيستي به همينجا نيز ختم نميشود. از نگاه اين گرايش، حتي اگر به مردم بگويي و اثبات كني كه فريب خوردهاند و نميفهمند باز هم حرف خود را خواهند زد و حتي در برابر حقيقت قدعلم كرده و آن را نفي ميكنند. شاملو در ادامه، به تقابل خود و اكثريت و يا همه خلايق ميرسد. مردمي كه از نظر شاملو «گاوْگَندْ چالهدهان» هستند، شاعري را كه همان شاملوست، و آگاه و متعهد به آگاهيبخشي و رهايي است، با كلماتي زشت از خود ميرانند و او را احمق فرض ميكنند: «هر گاوگَندْ چاله دهاني/ آتشفشانِ روشنِ خشم شد: «ـ اين گول بين كه روشنييِ آفتاب را/ از ما دليل ميطلبد.»/ توفان خندهها...
و باز هم از زبان همان مردمي كه شاعر را نفي كردهاند ميخوانيم كه: «ـ خورشيد را گذاشته،/ ميخواهد/ با اتكا به ساعتِ شماطهدارِ خويش/ بيچاره خلق را متقاعد كند/ كه شب/ از نيمهشب نيز برنگذشتهست.»/ توفان خندهها....
از اين پس ميبينيم شاعر، دردي بزرگ وجودش را فرا ميگيرد: «من/ درد در رگانام/ حسرت در استخوانام/ چيزي نظير آتش در جانام/ پيچيد...»
شاعرِ متعهد و آگاهيبخش، دردمندي ميشود كه ديدن ناآگاهي مردم و نافهميِ آنها او را رنج ميدهد. در نگاه اول، اين كلام، نشان از بزرگي و عظمت شاعر دارد. اما اگر اين پرسش مطرح شود كه چرا شاعر همه را «گاوگندچاله دهان» و خود را بهتنهايي دردمند و متعهد معرفي ميكند ميبينيم كه او نيز در برخورد با مخالفان خود كمتر از آنها نيست. او درد دارد اما چرا بايد دردِ او را يك حقيقت فرض كرد و يافتههاي مردم را سراب؟ چرا نبايد دردِ شاعر را دردي برخاسته از يك تصور باطل دانست و يافتههاي مردم را يك حقيقت؟
كاش شاملو در اين نقطه كه مردم نميفهمند و حاضر به همراهي با او نيستند ميايستاد و پيشتر نميرفت. متاسفانه اوج انديشههاي فاشيستي او از اين بعد است كه رخ مينماياند. در انديشه فاشيسم گرچه مردم بهدنبال آفتابند اما چون قادر به شناخت آن نيستند و يا در ريا غرق شدهاند و به راحتي فريبِ فريبكاران را خوردهاند پس بايد آنها را از فريب نجات داد و به آن آفتاب رساند و هدايتشان كرد. اما از آنجا كه بخش بزرگي از مردم آنقدر از درك و شعور بهدورند كه حتي در برابر آگاهيبخشي فاشيستها هم ميايستند پس اگر شده به زور هم بايد آنها را به رستگاري كشاند. شاملو در ادامه شعر خود از اينكه مردم بهدنبال آفتاب هستند و فريبكاران، نشاني و آدرس غلط به آنها دادهاند ميگويد: «افسوس!/ آفتاب/ مفهوم بيدريغِ عدالت بود و/ آنان به عدل شيفته بودند و/ اكنون با آفتابگونهئي/ آنان را/ اينگونه/ دل فريفته بودند!»و از همينجاست كه رهبري كردنِ مردمِ ناآگاه كه فريب خوردهاند و شعور لازم براي شناخت آفتاب را ندارند يك ضرورت ميشود. نظام فاشيستي دقيقا از همينجا شكل ميگيرد. شاملو در پايان شعر خود ميگويد: «اي كاش/ ـ يك لحظه ميتوانستم اي كاش ـ/ بر شانههاي خود بنشانم/ اين خلقِ بيشمار را، گردِ حبابِ خاك بگردانم/ تا با دو چشم خويش ببينند كه خورشيدشان كجاست/ و باورم كنند./ اي كاش/ ميتوانستم!»
بايد از شاملويي كه در اين شعر نشسته است پرسيد چه كسي اين حق را به او ميدهد كه «خلقِ بيشمار» را فاقد شناختِ خورشيد (كه مظهر حقيقت است) بداند و خود را در جايگاه رهبر و هدايتگري بنشاند كه ميتواند خورشيدِ اين «خلق بيشمار» را نشانشان بدهد؟ چه كسي اين حق را به شاعر ميدهد كه امكان رهبري را از آن خود بداند؟ آيا اين تفكر جز از يك انديشه فاشيستي و استبدادزده از انديشهاي ديگر ميتواند برخيزد؟ چرا اين حق را به اكثريت نبايد داد كه خود، راه خود را تعيين كنند و خود، راه خود را بيابند. گيريم كه اشتباه كرده باشند اما بيترديد اشتباه اكثريت منجر به فاجعهاي نخواهد شد كه اشتباهات فاشیسم ميشود.اما فروغ فرخزاد چنين نيست. نقد او اولا هيچگاه تمام خلائق را در برنميگيرد و عده بسياري صاحب شعور معرفي ميشوند و ثانيا، كه مهمتر نيز هست، فروغ هيچگاه خود را در جايگاهي قرار نميدهد كه تنها او ميفهمد و تنها او ميتواند با رهبري خود خلق بيشمار را به خورشيدشان يا همان حقيقت برساند. او با رويكردي مدرن، سخت به سنتهايي كه نميپسندد حمله ميكند و به نقدشان ميپردازد و حتي در شعرهايي چون گناه، از مرزهاي جامعه آن روز نيز فراتر ميرود اما هيچگاه خود را در جايگاهي قرار نميدهد كه همه را در يك كفه قرار دهد و خود را در كفه ديگر و سپس آرزو كند كه بتواند هدايتگر و رهبري براي همه باشد و آنها را به جامعه و انسان ايدهآل و مطلوب برساند. او، آنچنان كه شاملو به حقيقت و خورشيدي كه مطلقِ خيرهاست و وجهي كاملا سياسي دارد، اعتقاد نداشت و طبيعتا مردم را از اينجهت كه رو به آن سو نداشته باشند مورد عتاب وسرزنش قرار نميداد.
او حتي از اينكه «باغچهها» به جاي گل و گياه محل اختفاي اسلحه باشند تا براي مبارزه از آن بهره ببرند گيج بود و احساس ميكرد نبايد چنين باشد: «حياط خانه ما تنهاست/ حياط خانه ما تنهاست/ تمام روز/ از پشت در صداي تكهتكهشدن ميآيد/ و منفجر شدن/ همسايههاي ما همه در خاك باغچههاشان بهجاي گل/ خمپاره و مسلسل ميكارند/ همسايههاي ما همه بر روي حوضهاي كاشيشان/ سرپوش ميگذارند/ و حوضهاي كاشي/ بيآنكه خود بخواهند/ انبارهاي مخفي باروتند/ و بچههاي كوچهي ما كيفهاي مدرسهشان را/ از بمبهاي كوچك/ پر كردهاند./ حياط خانه ما گيج است.»
اين شعر از شعرهاي دوران پاياني زندگي فروغ است كه همزمان است با شعرهاي ايدئولوژيك شاملو. بنابراين هر دو در يك زمان دو نگاه كاملا متفاوت دارند. شاملو از اينكه مردم فريب خوردهاند و مبارزه نميكنند مايوس است و فروغ از اينكه مردم در باغچهها و حوض اسلحه ميگذارند در اندوه است. اين بدان معنا نيست كه فروغ را عنصري منفعل در برابر جامعه استبدادزده كه در آن زندگي ميكند بدانيم. نكته مهم همينجاست. او گرچه مانند شاملو بهدنبال حقيقتي ايدئولوژيك نيست، كه خود رهبري آن را داشته باشد، اما بسيار گستردهتر از شاملو وارد مبارزه ميشود. فروغ با «سنتگرايي» مبارزه ميكند و از سوي ديگر همچون «انساني مدرن» در جهان مدرن «احساس تنهايي» نيز ميكند و به دنبال رهايي از اين تنهايي است. براي همين است كه او با شعرهايي فراوان، بر رفتاري كه سنت آن را گناه و خطا ميداند ميشورد و از آن لذت ميبرد و در همان حال همچون بسياري از انسانهاي دنياي مدرن از تنها شدن انسان اندوهگين ميشود. شاملو نيز در همان شعر «با چشمها» از تنهايي خود ميگويد. به نظر او همه افراد جامعه يا گيج و منگاند يا رياكار و متظاهر. براي همين است كه خود را تنها احساس ميكند اما وجه افتراق او و فروغ آن است كه شاملو خود را يك رهبر ميبيند و ميداند و فروغ نه.
فراتر بودن شاملو از مردم و همسان بودن فروغ با مردم، در زبان شعري اين دو شاعر نيز نمايان است. زبان شعري شاملو بسيار فاخر است و اين فاخر بودن براي خود تبعاتي دارد در حالي كه زبان شعري فروغ زبان روزمره و محاوره است كه اين نيز نتايجي دارد. زبان شعر شاملو نشان از آن دارد كه شاعر جايگاهي فرادست براي خود تعيين ميكند در حالي كه شعر فروغ از همساني او، و نه برترياش، با خواننده حكايت دارد. (نگاه كنيد به مقاله «زبان شاملو، فروغ و سپهري» روزنامه شرق 13 ارديبهشت 1383 به قلم اينجانب) در شعرهاي «پنجره»، «دلم براي باغچه ميسوزد»، «تنها صداست كه ميماند» و... او فقط از تنهايي خود و زيباييهاي مثلا يك باغچه در جهان ميگويد و اين همان ويژگي انسان مدرن و غير ايدئولوژيك است نه انسان ايدئولوژيك. در نگاه ايدئولوژيك، انسانها تبديل به قهرمان يا ضدقهرمان ميشوند آنچنان كه در شعر شاملو عدهزيادي تبديل به قهرماناني «شيرآهنكوهمرد» شدند كه موجوداتي فرابشري محسوب ميشوند و دستنيافتني كه مانند آنها در زمين پيدا نميشود. نگاه ايدئولوژيك شاملو باعث ميشود كه مخالفان او بيشتر جرياناتي سياسي باشند اما مخالفان فروغ بسيار گستردهترند؛ مخالفان او سنتگراياني هستند كه در لباسهاي مختلف سياست، فرهنگ و حتي پدر و مادر نمايان ميشوند. و اين آزاديخواهي او را در مقابله با آنچه مبارزه ميكند نشان ميدهد. منظومه فكري خيام (كه انديشههاي فروغ ادامه انديشههاي اوست) نيز بر آزادي استوار است و اين امر او را از حافظ و مولوي (كه انديشههايشان به تمركزگرايي ميانجامد) كاملا جدا ميكند.
اما هر آنچه در باره شاملو گفته شد مربوط است به دوره اول زندگي شعري او كه تا اواسط دهه 1360 پيش ميرود. پس از اين زمان گرچه شاملو هنوز در زبان، خود را فرادست نشان ميدهد اما منظومه فكرياش غيرايدئولوژيك ميشود و حتي خود به نقد آن برميخيزد. از اينجاست كه مبارزه او از موضع آزاديخواهي انجام ميگيرد. او كه از اوايل دهه 60 بهتدريج رو به نگاهي غيرايدئولوژيك ميآورد و در اواسط اين دهه بخش بزرگي از آن را به كنار ميگذارد، در منظومه فكرياش براي خود جايگاه رهبري و براي مردم جايگاه رعيت قائل نميشود. شعرهاي شاملو در اواخر عمر بيشتر رنگ و بوي مرگ و فلسفه و... ميگيرد اما او هنوز يك شاعر سياسي است؛ شاعري كه ديگر بر مبناي معيارهاي دموكراتيك پيش ميرود. شاعري كه در دهه 40 مردم را گيج و منگ و متظاهر و رياكار و فريبخورده ميشمرد در سال 1367 معتقد است: «زنان و مردانِ سوزان/ هنوز/ دردناكترين ترانههاشان را نخواندهاند/ سكوت سرشار است./ سكوتِ بيتاب/ از انتظار/ چه سرشار است.»
و وقتي جلوتر ميرود باز هم اميدش به مردمي كه در دهههاي قبل آنها را فاقد رفتار ضد استبدادي ميديد و هيچ انتظاري نداشت كه برخيزند بيشتر ميشود: «بركدام جنازه زار ميزند اين ساز؟/ بركدام مردهي پنهان ميگريد/ اين ساز بيزمان؟/ در كدام غار/ بركدام تاريخ ميمويد اين سيم و زه، اين پنجه نادان؟/ بگذار برخيزد مردم بيلبخند/ بگذار برخيزد!/ ... بر بركهي لاجوردينِ ماهي و باد چه ميكند اين مديحهگوي تباهي؟/ مطربِ گورخانه به شهر اندر چه ميكند/ زير دريچههاي بيگناهي؟/ بگذار برخيزد مردم بيلبخند/ بگذار برخيزد!
بهاين ترتيب شاعري كه اميدي به مردم نداشت حالا به سكوتِ سرشار از انتظار و خيزشِ آنهاست كه دل ميبندد. جالب اينجاست كه در اين شعرها او خود را ديگر آن محوري نميبيند كه همه حقيقت را در اختيار دارد و حسرت اين را نميخورد كه كاش رهبري ميشد كه خورشيد و حقيقت را به مردم نشان دهد و آنها را به آن سوي رهبري كند. در شعرهاي ايندوره او يقين ندارد كه خورشيد كجاست و لزومي ندارد به عنوان يك رهبر، و نه يك مصلح، به خلق بيشمار خورشيد و حقيقت را نشان دهد. شاملو از اين نيز ميگذرد و خود را به سئوال ميكشد و به نفي «خود»ي كه قبلا بود ميپردازد. مثلا در شعر «از خود با خويش» ميگويد: «...هي بر خود ميزنم كه مگر در واپسين مجالِ سخن/ هر آنچه ميتوانستم گفته باشم گفتهام؟/ ـ نميدانم./ اين قدر هست كه در آوار صدا، در لجهي غريوِ خويش مدفون شدهام/ و اين/ فرو مردنِ غمناكِ فتيلهئي مغرور را مانَد/ در انبارهي پر روغنِ چراغش.»
حال شاعر براي مردم و خود جايگاهي متفاوت از آنچه در دهه سي تا اوايل دهه شصت ميديد قائل است. در سالهاي آخر عمر، شاملو با آنچه به نظرش بايد مبارزه كند مبارزه ميكند و دست از مبارزه برنميدارد و شعرهايي چون «نوروز در زمستان»، «ميدانستند دندان براي...»، «ما فرياد ميزديم...» و... ميسرايد اما آن شاملو ديگر شاملوي دهههاي پيش نيست و از موضع آزادي، دموكراسي و آزاديخواهي به سراغ مبارزه ميرود.
6